بعد از پیاده شدن اون دو نفر، راننده با اشاره ی دختر از اونجا دور شد. پسر درحالی که با هر حرکت، درد تو سلول سلول بدنش میپیچید، به سمت حفاظ بلندِ پل حرکت کرد.
لیا بدون حرف دنبالش رفت و کنار هم به اون نرده های سرد تکیه دادن. خیلی از نیمه شب گذشته بود اما وقتی چانگکیون ازش خواست اونو به اینجا بیاره، نتونست باهاش مخالفت کنه. حس میکرد خودشم بهش بدهکاره. به خاطر دروغ هایی که گفته و مخفی کاری هایی که کرده...
+"خیلی وقته اینجا نیومدم..."
با صدای پسر از فکر در اومد. به نیم رخ چانگکیون نگاه کرد. به رودخونه ی بزرگ زیرپاشون خیره بود و انعکاس مهتاب باعث درخشش چشم های سیاه و غم زدهش میشد.
لیا هم به رودخونه نگاه کرد:"برای چی اومدیم اینجا؟"
پسر بینیش رو از سرما بالا کشید:"وقتی پدر و مادرم مردن، نتونستیم جسدشونو بگیریم تا دفن کنیم یا بسوزونیم...بعد که با عموم به اینجا اومدیم و عملا دیگه جایی نبود تا به یادشون به اونجا بریم..."
نفس عمیقی کشید و آروم سر تکون داد:"برای همین عموم یه روز منو آورد اینجا. روی این نرده ها نشوند و گفت خاکستر مرده های زیادی تو این رودخونه ریخته شده و ارتباطش با دنیای بعد مرگ زیاده. گفت اگر اینجا حرفامو بزنم، اونا یه طوری به پدر و مادرم میرسن"
خودش رو بیشتر بغل کرد و دستش روی دنده ی ضرب دیدهش مشت شد:"وقتی دلم میگرفت میاومدم اینجا اما بیشتر همون موقع ها که هنوز به مرگشون عادت نکرده بودم، مدت ها بود اینقدر محتاج حرف زدن باهاشون نشده بودم"
با لبخند تلخی به سمت دختر برگشت:"حالا به نظرت بهشون چی بگم؟! ممنون که گذاشتین تو دستای یه قاتل بزرگ شم؟"
دست لیا روی بازوی پسر نشست و به طرفین سر تکون داد:"اینطوری نگو چانگ! قبل از اینکه به حرفای عموت گوش بدی، اینطور قضاوتش نکن!"
چانگکیون با کلافگی عقب کشید و دست دختر از روی بازوش به پایین افتاد. پوزخند بزرگی به روش زد و با تاسف سر تکون داد:"مثل اینکه کار کردن رو این پرونده ها بی منطقت کرده لیا! متوجهی داری از کی طرفداری میکنی؟"
اخم کمرنگی بین ابروی های لیا نشست و محکم سر تکون داد:"متاسفم چانگ اما من اینجا نیستم که وقتی میخوای عموتو تخریب کنی، همراهیت کنم! من چیزایی ازش میدونم که جلوی قضاوت کورکورانه و یه طرفهم رو میگیره. درسته من در جایگاهی نیستم که اونارو بهت بگم اما من-"
پسر با داد حرفشو قطع کرد:"پس نگو! اگر درکم نمیکنی پس همراهیم نکن! تو نمیفهمی وقتی تنها عضو با ارزش خانوادهت همچین جنایتکاری در میاد چه حسی داره. نمیدونی وقتی عکس کوفتیشو تو پرونده دیدم چطور دنیا رو سرم خراب شد! چون هیچ جایی از اون زندگی گل و بلبلت نبوده که باعث بشه بتونی همچین دردی رو حس کنی!"
ESTÁS LEYENDO
°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•°
Fanfic𝐔𝐩 𝐓𝐢𝐦𝐞: سه شنبه 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: ShowKi. Secret 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: Crime, Angst, Mystery, Smut, Drama 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝑼𝒎𝒃𝒓𝒂𝑳𝒖𝒏𝒂𝒆 ~برشی از داستان بالاخره دست از دویدن کشید. درحالی که نفس نفس میزد، به دیوار تکیه داد. کارش تموم بود! دستش روی سی...