***
ظرفهای کثیف رو توی سینک گذاشت، شیرآب رو باز کرد تا کمی خیس بخورن و مشغول خالی کردن کاسهی غذای خودش شد که تقریبا چیزی ازش نخورده بود. این روزها معدهاش غذای زیادی قبول نمیکرد. اضطراب، استرس و ترسی که لحظه به لحظهاش رو پر کرده بود، بهش اجازهی نفس کشیدن هم نمیداد.
+"کیهیون سینک پر شده!" هوسوک با عجله جلو اومد و شیرآب رو بست؛ ظرفها جلوی راه آب رو گرفته بودن و آبِ جمعشده به لبهی سینک رسیده بود.
پسر با صدای مرد از فکر در اومد و ترسیده، به طرفش برگشت؛ در حالی که چاقوی تو دستش رو طور خطرناکی به سمتش گرفته بود.
هوسوک کمی عقب کشید و دستهاش رو جلوی بدنش گرفت:"منم. حواست کجاست؟"
-"هیچ جا." کیهیون بعد از کمی مکث، با اخم گفت؛ چاقو رو توی سینک انداخت و خیلی عادی، مشغول پوشیدن دستکشهای بیرنگ و رویی شد که از کابینت کناری برداشته بود.
مرد با نگرانی لبهاش رو روی هم فشرد و کمی جلوتر رفت. به کانتر تکیه زد و سرش رو کمی کج کرد تا نگاه بهتری بهش بندازه:"بذار من بشورمشون."
کیهیون، بیتوجه به حرفش گفت:"باید دستکشهای جدید بخری! این داخلش آب میره و مطمئنم با یکم سابیدن، کاملا پاره میشه."
+"میخرم ولی الان لازم نیست بشوریشون! خودم بعدا انجامش میدم." هوسوک دوباره تکرار کرد.
-"تازه، تقریباً هیچ مواد غذایی بدرد بخوری هم توی یخچال نبود. میدونم داری استراحت میکنی، اما باید درست غذا بخوری!" باز هم بیربط ادامه داد.
مرد نگاهش رو گرفت و دست به سینه ایستاد:"اوه اینو کسی میگه که همین الان یه دونه برنج هم نخورد. خودت تقریباً دست به غذات نزدی، پس بهتره منو نصیحت نکنی!"
دستهای پسر از حرکت ایستاد. به کف روی دستکش سوراخش نگاه کرد و با ترکیدن حباب،آروم پلک زد:"و اون حتی متوجه این موضوع هم نشده." زیر لب زمزمه کرد و دوباره دست به کار شد.
هوسوک با کنجکاوی کنار صورتش خم شد:"کی؟ متوجهی چی؟"
پسر جوابی نداد. منظورش هیونوو بود. چند روز اخیر، باز هم روی یه میز مینشستن و غذا میخوردن. حتی نمیدونست چرا اینقدر اصرار به عادی جلوه دادن اوضاع بینشون دارن. احتمالاً هر دو از عواقب واقعی مکالمهای که مدام به تعویق میافتاد، میترسیدن. دو تا آدمِ به ظاهر بالغ زیر اون سقف زندگی میکردن که انکار، دروغ و فرار راهحل بهتری براشون بود.
با این وجود، حتی وقتی روی یه میز مینشستن و گاهی خیلی کوتاه، راجع به پرونده با هم حرف میزدن هم هیونوو متوجه تغییری تو غذا خوردن کیهیون نشده بود؛ وگرنه باید یه چیزی میگفت، مگه نه؟ حتی اگر شده به ظاهر، نگرانیش رو نشون میداد…
پسر هر روز کمتر از دیروز غذا میخورد، معدهاش به راحتی تحریک میشد و شبها، با یه مسکن و بطری سوجو به خواب میرفت.
برعکس هیونوو، کیهیون خوب حواسش به مرد بود. تموم شب توی اتاق کارش، خودش رو حبس میکرد، صبحها زودتر از همیشه برای دویدن بیرون میرفت و دیرتر برمیگشت. بعضی شبها وقتی بیدار میشد تا دستشویی بره هم بوی الکل رو تو فضای خونه حس میکرد. و با تموم این اتفاقات هنوز هم نگران حالش بود…هنوز هم…
-"بعد از اینکه ظرفها رو شستم، بریم خرید؟" کیهیون برای جلوگیری از پیشرفت افکارش، به سمت هوسوک برگشت و لبخند کجی تحویلش داد.
مرد تکیهاش رو گرفت و کمی فکر کرد:"فکر نمیکنم ایدهی-"
-"پس میریم." پسر، مصمم گفت و دوباره مشغول ظرف شستن شد.
هوسوک لبخندی به یکدندگی کیهیون زد و دستی به گردنش کشید:"باشه، رئیس. هر چی تو بگی."
کیهیون هم لبخند زد و چیزی نگفت. فرار، فرار و باز هم فرار...
لحظهای که وارد فروشگاه شدن، هوای خنکی دور مرد رو احاطه کرد و پاهاش از حرکت ایستاد. جلوی در مکث کرد و خاطرات، بیاجازه به ذهنش برگشتن؛ خاطرات زمانی که با مینجون به اینجا اومده بود. یادش اومد چطور جون سعی میکرد به دور از چشم هوسوک، خوراکیهای بیشتری توی سبد بندازه و با خودش خیال میکرد اون متوجهش نمیشه. البته که مرد حواسش جمع بود اما بهش اجازه میداد چون لبخند و خوشحالی به صورت پسر میاومد.
+"میخواستم کاری کنم تا ابد بخنده." هوسوک آروم زمزمه کرد.
کیهیون با نگرانی کنارش ایستاد و دستش روی بازوی مرد نشست:"باهاش اینجا اومده بودی؟"
هوسوک سر تکون داد. نگاهش روی قفسهها غلتید و لبخند محوی زد:"خیلی عجیبه؛ وقتی یکی رو از دست میدی، کوچیکترین کارهایی که باهاش کردی رو هم مدام به خاطر میاری."
صورت پسر کمی جمع شد:"میدونم. انگار تموم دنیا میخوان کاری کنن که نتونی فراموش کنی، نتونی کنار بیای و به روال زندگی برگردی."
+"بعدش چی؟ کی تموم میشه؟" بالاخره سر برگردوند و به کیهیون نگاه کرد.
-"دروغ بگم یا تحمل شنیدن حقیقتو داری؟"
هوسوک، لبخند خستهای زد و شونه بالا انداخت:"خودت چی فکر میکنی؟"
-"تموم میشه. این پروسه هم یه زمانی تموم میشه." لبخندی در جوابش زد و بازوش رو فشرد.
+"خب، حالا این دروغ بود یا حقیقت؟" مرد با خنده پرسید.
کیهیون در جوابش شونهای بالا انداخت:"این دیگه بستگی به خودت داره." و با برداشتن یه سبد، به طرف اولین راهروی غربی رفت.
در حقیقت، این بستگی به هیچ چیز نداشت. هجوم خاطرات هرگز تموم نمیشدن اما پسر میخواست این دلخوشی رو به مرد بده؛ وگرنه خودش خوب میدونست این یه پروسهی بیپایانه.
اون هنوز هم، هر بار که موقع آشپزی بدنش بوی روغن میگرفت، یاد برادرش میافتاد. وقتی چانگکیون مثل پدرش موقع خندیدن نفس میگرفت و صدای خوکمانندی تولید میکرد. هر بار که ماهی کبابی میخورد. همهی اینها، اون رو یاد برادرش مینداخت. اگر بوسان بود، فقط نفس کشیدن تو هوای اونجا باعث میشد حضور برادرش رو کنار خودش حس کنه. این پروسه مثل یه نفرین همیشگی بود.
هوسوک به همراه سبد خرید به دنبال کیهیون میرفت و پسر هر چیزی که به نظرش توی یخچال خالی مرد باید میبود رو داخل سبد مینداخت.
+"کیهیون من واقعا این همه غذا نمیخورم. فکر میکنی چقدر حقوق میگیرم؟" مرد با غرغر آرنجهاش رو به دستهی پلاستیکی تکیه داد.
پسر بدون اینکه نگاهش کنه، جلوی قفسهی غلات ایستاد:"وقتی از جلوی مشروبا رد میشدیم به نظر نمیومد جیبت خالی باشه..."
برند موردنظرش رو برداشت، به سمتش برگشت و جعبهی غلات رو توی سبد انداختش:"...به رئیس تاک راجع به نارضایتیت از حقوقت بگم؟ شاید یکم صفراشو زیاد کنه." و قبل از اینکه هوسوک تو صورتش جوابش رو بده، به راهش ادامه داد.
مرد پوف کلافهای کشید و دوباره به دنبالش راه افتاد:"وقتی داری اینو بهش میگی، یادآوری کن که من هنوز تو یه خونهی کوچیک و یه محلهی نسبتا ضعیف زندگی میکنم که حتی درش هم هوشمند نیست. سازمان نمیتونه یه آپارتمان شیک به من بده؟ چون بچه مایهدار نیستم از این مزیتها نباید داشته باشم؟!...هی اصلا حواست هست-" اما وقتی برگشت، کیهیون رو با فاصلهی سه قدمی عقبتر از خودش دید که جلوی بخش اسباببازیها خشکش زده بود.
آروم عقب کشید و کنارش ایستاد:"چیزی شده؟"
کیهیون حس حضور مرد، تکون ریزی خورد. پلک سنگینی زد و تصویر تفنگ پلاستیکی، لحظهای از جلوی چشمهاش محو شد.
+"کیهیو-"
-"میخوام تیراندازی یاد بگیرم...(سر برگردوند و به هوسوک نگاه کرد)...میخوام تو کار با اسلحه رو بهم یاد بدی!"
هوسوک با تعجب عقب کشید. انتظار داشت چند لحظه بعد کیهیون بگه شوخی کردم اما هیچ اثری از مسخرهبازی تو چهرهی پسر نمیدید. اون واقعا همین رو میخواست و مصمم بود.
+"اما مگه باهاش مشکل نداری؟" برای اطمینان بیشتر پرسید.
معدهی پسر تیر کشید و ابروهاش کمی توی هم کشیده شد:"دارم. هنوز هم نمیتونم واکنشهام رو کنترل کنم و حتی مطمئن نیستم بتونم بهش دست بزنم ولی..."
مکث کوتاهی گرفت و با دست سردش، دست بزرگ هوسوک رو گرفت. لبخند کمرنگی بهش زد و دلِ مرد به راحتی ذوب شد:"...ولی تو میتونی کمکم کنی، درسته؟"
هوسوک دست پسر رو به نرمی فشرد و سر تکون داد:"اما چرا؟ اتفاقی افتاده؟ کسی تهدیدت کرده؟ اصلا راجع بهش با هیونوو حرف زدی؟"
کیهیون به نفی سر تکون داد:"نه، نمیتونم! تو هم نباید بهش چیزی بگی! فقط میخوام برای آینده آماده باشم..."
دست مرد رو آروم فشرد و دوباره پرسید:"...پس کمکم میکنی، مگه نه؟" و دوباره لبخند زد؛ انگار میدونست با اینکار مرد رو در مقابل خودش خلع سلاح میکنه.
+"مشکلی نیست. کمکت میکنم." هوسوک نفس آرومی بیرون داد و با اینکه کاملا راضی نبود، قبول کرد؛ به هر حال بهتر بود خودش مراقبش باشه.
فقط میخوام برای آینده آماده باشم. کیهیون تو دلش پوزخند زد و برای ادامهی خرید، به راه افتاد. حداقلش از این خوشحال بود که هوسوک ازش نپرسید برای کدوم آینده؟ برای چه کاری میخوای بزرگترین ترست رو توی دستهات بگیری؟
از این خسته بود که هر بار جلوی اون شی لعنتی کم میآورد. بدنش فلج میشد و پاهاش توان ایستادن رو از دست میداد. میخواست یک بار برای همیشه جلوی این ترس بایسته. اگر میخواست برنده بشه، بهش نیاز داشت. این بار میخواست تموم ترسهاش رو از بین ببره؛ حتی اگر قرار بود دوباره دستهاش کثیف بشه.
***
جوهان پشت تیر چراغ ایستاد و دزدکی به ورودی ساختون بزرگ کارخونه نگاه کرد:"خب حالا که اینجام حس میکنم ریسک بزرگیه. خیلی دیره که بگم نقشه رو عوض کنیم؟"
سوهی با شنیدن این حرف، خودش رو به میکروفون نزدیکتر کرد و با حرص گفت:"شوخیت گرفته؟ الان نمیتونیم هیچ غلطی کنیم!"
جوهان با صدای آرومی خندید و کلاه مشکیش رو پایینتر کشید:"من هنوزم سر حرفم هستم بک سوهی! این احتمالا چیزیه که شونوی عبوس بخواد بشنوه، مگه نه؟" و بخش آخر حرفش رو خطاب به شونو زد.
اون عقبتر از سوهی ایستاده و دست به سینه، به دیوار تکیه زده بود. هنوز هم فکر نمیکرد ایدهی خوبی باشه اما قرار بود بشینه و به حماقتشون نگاه کنه.
چانگکیون نگاه کوتاهی به شونو انداخت و خطاب به جوهان گفت:"رفیق فکر نمیکنم الان علاقهای داشته باشه که بهت جواب بده. چطوره که شروع کنی؟"
جوهان دستی به گردنش کشید و دوباره به آدمهای درشت هیکلی که جلوی در ایستاده بودن، نگاه کرد:"درسته. درسته. دارم میرم پس کمتر تو گوشم حرف بزنین!" برای اطمینان بهشون هشدار داد و بالاخره به سمت ورودی حرکت کرد.
تو دلش شروع به شمردن کرد و درست روی هشتمین قدم، راهش توسط یکی از بادیگاردها بسته شد:"کجا؟"
جوهان کمی سرش رو بالا آورد و لبخند بزرگی به مرد زد:"با رئیستون کار دارم. برو کنار!" و تلاش کرد مرد رو کنار بزنه.
اما دست بزرگی که روی سینهاش نشست، مانعش شد:"صبر کن ببینم! کی هستی؟"
+"جوهان! بهش بگو لی جوهان اومده." با لحن به اصطلاح کلافهای گفت؛ دستهاش رو تو جیب شلوار گشاد و مشکیش فرو برد و منتظر به مرد نگاه کرد.
نگاه مرد، موشکافانه پسر رو زیر نظر گرفت و در نهایت گفت:"همینجا بمون!" و داخل برگشت تا به رئیسش خبر اومدن کسی رو بده که تا چند لحظهی پیش هم فکر میکردن دستگیره شده یا در بهترین حالت، مرده.
لیا، با استرس، دست چانگکیون رو گرفت:"اگر قبول نکنه ببینتش چی؟ اینجوری همهچیز خراب میشه!"
پسر دست دوستدخترش رو به گرمی فشرد و چیزی نگفت. با وجود اطمینانی که به جوهان داشت، نمیدونست درصد موفقیتش چقدره. امکان داشت ماموریت بدون اینکه حتی شروع بشه هم شکست بخوره. پس ترجیح داد سکوت کنه و افکارش رو به زبون نیاره.
مینسو این فکر رو تو نگاه سوهی هم خوند، برای همین از جاش بلند شد و با صدای رسایی گفت:"اون میدونه داره چیکار میکنه. هیچ چیز خراب نمیشه. من مطمئنم!"
همه به سمتش برگشتن و رئیس تاک با لبخند، حرفش رو تایید کرد:"امیدوارم همینطور که تو میگی باشه افسرلی!"
جوهان چرخی دور خودش زد و طوری که فقط اونها بشنون، زیر لب غرید:"ممنون از سخنرانی قشنگت مینسو ولی بشین سرجات و حواسمو پرت نکن!"
مینسو، خجالتزده روی صندلیش نشست و آروم عذرخواهی کرد. جوهان نفس بلندی گرفت و با شنیدن صدای قدمهای مرد، به عقب برگشت:"خب؟ حالا فهمیدی کیم؟"
مرد توجهی به طعنهاش نکرد و با لحن ناراضیای گفت:"رئیس میخواد ببینتت!"
+"اوه البته که میخواد!" با تمسخر گفت و دنبال مرد به داخل کارخونه رفت.
چانگکیون نفس حبسشدهاش رو بیرون فرستاد و با خیال راحتتری به لیا نگاه کرد:"تا اینجا که خوب پیش رفت."
+"و من تا آخرش میرم." جوهان با حواسپرتی در جواب پسر گفت و مرد با اخم ایستاد و نگاهش کرد.
جوهان لبخند دستپاچهای زد؛ دستش رو مثل میکروفون جلوی دهنش گرفت و با پاش ریتم گرفت:"من تا آخرش میرم...بهم اعتماد کن...من تا آخرش میرم. یه آهنگه، نشنیدی؟"
مرد چشمغرهای بهش رفت و بدون اینکه چیزی بگه، برگشت و به راه افتاد. پسر نفس راحتی کشید و دنبالش رفت:"آهنگ یه سریاله. نکنه تلویزیون هم نمیبینی؟!" بحث رو بیهوده پیش برد و همچنان بهش بیمحلی شد.
چانگکیون لب گزید و سعی کرد رگهی خنده توی صداش مشخص نباشه:"ببخشید رفیق!"
جوهان دوباره دستش رو جلوی دهنش گرفت:"اشکالی نداره...اما هروقت دیدمت...حتما میکشمت!" با آهنگ حرفش رو زد و به نگاه بد مرد توجهی نکرد.
شونو پوف کلافهای کشید و تکیهاش رو از دیوار گرفت. کنار رئیس تاک ایستاد و دم گوشش گفت:"هنوز هم فکر میکنی آدم درستی رو برای ماموریت فرستادی؟"
رئیس تاک که تا اینجا کاملا از کنترلِ اوضاع توسط جوهان راضی بود، با لبخند جواب داد:"اوه کاملا! بداههگویی خوبی داره و تو همچین شرایطی میتونه خودش رو جمعوجور کنه. اگر آدم بدردبخوری نبود، از اول خودت اون رو وارد ماجرا نمیکردی، مگه نه؟"
شونو فرصت نکرد جوابی بهش بده چون صدای جوهان حواسش رو پرت کرد:"مشتاق دیدار!" مقابل گونگ ایستاد و دستهاش رو جلوی بدنش توی هم قفل کرد.
گونگ ابرویی بالا انداخت و با تعجب از جاش بلند شد:"لعنت! واقعا خودتی؟"
جوهان دستهاش رو از هم باز کرد و لبخند بزرگی زد:"شبیه روح به نظر میرسم؟"
+"فکر میکردیم مردی یا دستگیر شدی. اینجا چیکار میکنی؟" دوباره روی صندلیش نشست و نگاه کنجکاوش رو از روی پسر برنداشت.
جوهان کلاهش رو تو دستش گرفت و با دست، موهای به هم ریختهاش رو درست کرد:"میدونی بعد از اون روز چقدر دهنم سرویس شد؟ نمیتونستم خونه برم و هیچ خبری از شماها هم نبود. کلی جون کندم تا آبها از آسیاب بیفته و تونستم اینجا رو پیدا کنم." لحنش مخلوطی از کلافگی و دلخوری بود.
گونگ شونهای بالا انداخت و سیگارش رو از داخل جاسیگاریای که روی دستهی مبل بود، برداشت و بین لبهاش گذاشت:"جواب سوالمو ندادی. اینجا چیکار میکنی جوهان؟"
تکرار سوالش، دلهرهی بدی تو دل همه از جمله جوهان انداخت اما رنگ پسر نباخت و خندید:"مشخص نیست؟ بهخاطر اون هانِ احمق زندگیم به فاک رفته!"
+"و من هان نیستم. زندگیتو از من میخوای؟"
جوهان با تعجبی نمایشی گفت:"ما باهم کار کردیم! من که نمیتونم به عقب برگردم-"
+"ازم میخوای که دوباره بهت کار بدم؟ چطور میتونم بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم برای اونا کاری نمیکنی؟" کام عمیقی گرفت و دود غلیظش رو از بینی بیرون فرستاد.
پسر این بار دور خودش چرخید و چنگی به موهای مشکیش زد:"مسخرهبازی در نیار! فکر میکنی چطور پیداتون کردم؟ چون میدونستم اینجا رو کی و چطور به دست آوردین. پلیس؟ (پوزخند زد) برای رئیس این آدمها بودن زیاد احمق نیستی؟ با لو دادن اینجا میتونم کلی از جرمم کم کنم. البته، این مال زمانیه که دستگیرم کرده باشن! به جاش با پاهای خودم اومدم اینجا و ازت کمک میخوام. اگر وضعم اینقدر خراب نبود، هرگز خودمو تو این دردسر نمینداختم و تو اینو خوب میدونی! من همیشه تموم شرایطو در نظر میگیرم."
مرد بدون هیچ حرفی بهش نگاه کرد و جوهان، مصمم به چشمهاش خیره موند. افراد داخل اتاق اما نفسهاشون رو حبس کرده بودن و بعضی حتی منتظر صدای شلیک گلولهای بودن که قرار بود درست وسط ابروهای جوهان بشینه.
گونگ سیگارش رو توی جاسیگاری برگردوند؛ بدون اینکه اتصال نگاهشون رو قطع کنه، از جاش بلند شد و مقابل پسر ایستاد:"تو باید خیلی به خودت مغرور باشی که پاتو اینجا بذاری و اینطور مقابلم سخنرانی کنی..."
دستهای جوهان مشت شد و ذهن و بدنش رو آمادهی مبارزه کرد اما مرد لبخند زد و دستی روی شونهاش گذاشت:"...اما از اولشم این جسور بودنت رو دوست داشتم! خوش برگشتی برادر!"
بعد آروم روی گونهاش زد و به سمت بادیگاردی که هنوز هم با اخم نگاهشون میکرد، برگشت:"هرچیزی که لازم داره بهش بدین!"
جوهان نفس حبسشدهاش رو نامحسوس بیرون فرستاد و لبخند دندوننمایی به بادیگارد زد. گونگ عقب کشید؛ کتش رو از روی مبل برداشت و قبل از بیرون رفتن، خطاب به پسر گفت:"فقط یه چیزی، یه مدت نمیتونی از اینجا بری بیرون! محض احتیاط و این حرفا. درک میکنی دیگه؟"
-"اوه حتما! من فقط به یه دوش آب گرم نیاز دارم." جوهان بیخیال جواب داد.
+"میتونی از اتاق استراحت من استفاده کنی. میونگسوک نشونت میده. من باید برم. بعدا میبینمت! حواست بهش باشه!" حرف آخرش رو خطاب به بادیگارد زد و از اونجا رفت.
جوهان لبخند معذبی به بادیگارد زد:"اتاقو بهم نشون میدی؟ واقعااا نیاز به یه حموم دارم-"
+"فقط دهنتو ببند و دنبالم بیا!" و دوباره چشمغرهای بهش رفت و به راه افتاد.
پسر هم دنبالش رفت و زیرلب گفت:"یکی امروز از دندهی چپ بیدار شده."
مینسو بالاخره طاقتش به سر رسید و با هیجان از جاش پرید:"موفق شد!"
چانگکیون با لبخند بهش نگاه کرد و با سر تاییدش کرد:"درسته اما حالا باید چیکار کنه؟ گفت نمیتونه از اونجا بیرون بیاد."
سوهی صندلیش رو به سمت پسر چرخوند و خطاب به جوهان توضیح داد:"حالا باید هر چیزی که میتونی رو بهمون بگی. تعداد بادیگاردا، ساعتهای کشیک، رفتوآمد گونگ و مهمتر از همه رئیسش. تموم جزئیاتی که بدردمون بخوره."
همزمان با حرف سوهی، بادیگارد جلوی در اتاق ایستاد و به داخل اشاره کرد:"حموم اولین در سمت راسته. میسپرم برات چند دست لباس بیارن."
-"مرسی!" وارد اتاق شد و درحالی که لبخند بزرگی به صورت داشت، در رو به روی مرد بست.
با بستن در، به سرعت لبخندش ماسید و سمت اولین درِ سمت راست رفت. وارد حموم شد؛ شیرآب رو باز کرد و با احتیاط کلاه و کتش رو بیرون حموم انداخت:"اگر همهتون بخواین مدام تو گوشم حرف بزنین، دیوونه میشم! حتی صدای نفسهاتونم به وضوح قابل شنیدنه!" بیحوصله غرغر کرد.
مینسو باز شرمنده، دستی به گردنش کشید:"ببخشید. فقط هیجانزده بودم."
+"هیجانزده میشی مثل خرس نفس میکشی؟ پسر واقعا-"
سوهی با حرص حرفش رو قطع کرد:"جوهان! الان وقت شوخی نیست! شنیدی بهت چی گفتم؟"
جوهان آروم خندید؛ شلوارش رو هم از پا درآورد و بیرون در انداخت:"اوه بیخیال بک سوهی! با همچین روحیهای یه روز هم دووم نمیارم. یکم ریکلس باش! اینجوری تا ابد دوستپسرت گیرت نمیاد-"
سوهی:"تو-"
رئیس تاک جلو اومد و با بالا آوردن دستش، دختر رو متوقف کرد. سر میکروفون رو به سمت خودش گرفت و کمی به جلو خم شد:"جوهانشی امروز اولین قدمو با موفقیت برداشتی اما بهتره حواست رو خوب جمع کنی. گونگ زیر نظرت داره پس لطفا کار عجیب و نامعقولی نکن!"
سوهی با تاسف سر تکون داد و غر زد:"خواستهی زیادی از اون آدم داری رئیس!"
رئیس تاک لبخند زد و خطاب به جوهان ادامه داد:"فعلا سعی کن زیاد توی چشم نباشی! همین اول کاری، اینور اونور پرسه نزن و سوالهای اضافی نپرس! حله؟"
جوهان مقابل دوش ایستاد و به رئیس تاکِ فرضی مقابلش احترام نظامی گذاشت:"بله قربان!"
رئیس تاک با سر رضایت سر تکون داد:"موفق باشی!" کمر راست کرد و به شونو نگاه انداخت؛ درحالی که سعی میکرد خیلی ضایع نباشه اما نگاهش مشخص بود آمادهست که به پسر بگه دیدی گفتم؟!
چند لحظهای گذشت که صدای جوهان رو شنیدن:"چیزه...میشه اینو دربیارم و خاموشش کنم الان؟"
چانگکیون نیمنگاهی به رئیس تاک انداخت و پرسید:"چرا؟"
+"پسر میخوام لباسزیرمو دربیارم و دوش بگیرم. اینجوری حس میکنم دارین نگاهم میکنین." و خودش با تصور چیزی که گفته، خندید.
سوهی برخلاف بقیه نخندید و دوباره با تاسف براش سر تکون داد:"واقعا ناامیدکنندهای! خب فقط درش بیار!"
جوهان سوت بلندی زد و باتعجب و خنده گفت:"اوه جدی؟ فکر میکنی برای دیدنش آمادهای؟"
سوهی که تازه متوجه سوتیش شده بود، با داد از جا پرید و صندلیش به پشت روی زمین افتاد:"لی جوهان!"
+"بای بای!!" و صدای خندهی بلند جوهان آخرین چیزی بود که قبل خاموش کردن میکروفون به گوششون رسید.
لیا سعی کرد خندهاش رو جمع کنه و رو به زن گفت:"اونی-"
اما سوهی با حرص به سمت در رفت و بهش توجهی نکرد:"من به الکل نیاز دارم!"
مینسو با تعجب بلند شد، صندلی دختر رو صاف کرد و دنبالش به راه افتاد:"اما هنوز که سر کاری!"
+"برای همین میرم قهوه درست کنم." سوهی با عصبانیت گفت؛ بعد از اتاق بیرون رفت و مینسو هم به دنبالش.
لیا نگاهی به در بستهی اتاق انداخت و به سمت رئیس تاک برگشت:"الان دیگه کاری از دستمون برنمیاد، نه؟ قراره منتظر بمونیم؟"
مرد به ساعت مچیش نگاه کرد:"دیگه باقیش به جوهان بستگی داره. اطلاعاتو همونطور که تو و چانگکیون بهش گفتین، برامون ایمیل میکنه و اگر مشکلی پیش اومد، بمون میگه. فعلا کار ما اینجا تمومه!"
دختر از جاش بلند شد و بازوی چانگکیون رو گرفت:"پس با اجازه ما میریم برای امتحانمون بخونیم. خسته نباشید!" و بدون اینکه به پسر اجازهی حرف زدن بده، اون رو همراه خودش بیرون برد.
+"تعجب میکنم هنوز اینجا موندی." رئیس تاک بعد از رفتن بچهها، به سمت شونویی که گوشهی اتاق ایستاده بود، برگشت و با لبخند گفت.
-"زودباش! بگو!" تکیهاش رو گرفت و جلوتر اومد.
مرد لبخند زد:"چی بگم؟"
پسر دستی تو هوا تکون داد:"اینکه حق با تو بود. کاملا مشخصه روی دلت مونده."
رئیس تاک با این حرف خندید و قیافهی تخس پسر بیشتر توی هم رفت:"هنوز نه. هنوز زوده برای گفتنش. امروز فقط بخش کوچیکی از کارو انجام دادیم."
هیونوو گیج نگاهش کرد:"پس چطور میتونی بخندی؟"
مرد چند لحظه فکر کرد و در نهایت، شونهای بالا انداخت:"نمیدونم. من فقط مثل تو همه چیزو سخت نمیگیرم."
بعد دستش رو توی جیبش فرو برد و جلوی پسر ایستاد. دست هیونوو رو گرفت و مشتی که توی جیبش بود رو بیرون آورد.
توپهای کوچیکی که همیشه همراهش داشت رو کف دست پسر گذاشت و به چشمهای متعجبش نگاه کرد:"فکر کنم بهشون نیاز داری."
هیونوو به توپها نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت:"به اینا؟ چرا؟"
مرد مشت پسر رو بست و لبخند زد:"بذارشون تو جیبت و هر بار که فکر میکنی داری به هم میریزی، باهاشون بازی کن. به صدای غلت زدنشون روی هم گوش کن و جلوی پیشروی ذهنت رو به جایی که نباید، بگیر!"
-"فکر نمیکنم-"
+"فقط امتحانشون کن پسرهی لجباز!" رئیس تاک کلافه گفت و بعد بدون حرف دیگهای پسر رو تنها گذاشت.
هیونوو مشتش رو باز کرد و به توپهای توی دستش نگاه کرد:"کاش همه چیز با همینقدر ساده حل میشد! متاسفم پیرمرد اما اینطور نمیشه. دو تا توپ نمیتونن منو نجات بدن!" زیر لب گفت و دستش رو محکم مشت کرد.
***
با آرومترین حالتی که میتونست، از پلهها بالا اومد و لحظهی کوتاهی جلوی در اتاقش مکث کرد. پلک سنگینی زد و از جلوش رد شد و به سمت اتاق خودش رفت. دستش که روی دستگیره نشست، در اتاق بغلی باز شد و مرد بیرون اومد.
پسر به سختی نگاهی از گوشهی چشم بهش انداخت و آروم گفت:"سلام."
هیونوو برخلاف اون، کنارش ایستاده و مستقیم نگاهش میکرد:"سلام." جوابش رو داد اما به نظر میرسید چیز بیشتری برای گفتن داره.
کیهیون این رو فهمید و دستگیره رو توی دستش فشرد:"میرم بخوابم. شب بخ-"
+"منتظرت موندم، سر کار...نمیدونستم دیر میای." لحنش آروم بود؛ نه عصبی و نه حرصی. میشد گفت لحن مردی بود که منتظرش مونده بود و از بیخبری ناراحت بود؟
پسر دستگیره رو رها کرد و به ناچار برگشت. دستی به گردنش کشید و با یادآوری اینکه هیچ خبری بهش نداده، کمی شرمنده شد:"آه حتما یادم رفت بهت خبر بدم که دیر میام. شرمنده. هوسوک منو رسوند پس لازم نیست نگران باشی!"
حتی خودش هم نفهمید چرا همچین حرفی زده. کی نگران بود؟ این مرد؟ حتما اما تو خواب و خیال! مثل همیشه یه احمقی کیهیون!
بعد از اینکه به خودش تشر زد، دوباره به سمت در برگشت تا وارد اتاق شه اما باز هم صدای هیونوو متوقفش کرد:"من...متأسفم...برای اون شب..."
اون شب. پس قرار بود تموم اون اتفاقها رو تو دو کلمه خلاصه کنه. اون شب. پسر نفس بلندی کشید و از داخل اتاق رفتن، به کل منصرف شد.
به سمت مرد برگشت و به چشمهاش نگاه کرد؛ همون چشمهایی که حالا واقعا متاسف به نظر میرسیدن و گفت:"میدونم. فکر کنم میدونم اما...این باعث نمیشه که دوباره انجامش ندی، مگه نه؟"
عضلات صورت هیونوو کمی منقبض شد و توپهای توی جیبش رو بین انگشتهاش فشرد:"من-"
ولی کیهیون فرصت حرف زدن بهش نداد و قدمی به سمتش برداشت تا فاصلهی بینشون رو کمتر کنه:"نمیتونی قول بدی، درسته؟ چون تو واقعاً متأسف نیستی. چشمهات به نظر شرمنده میان اما من از راه سختش یاد گرفتم که اونها هم پر از دروغن! درست مثل خودت."
فک مرد لرزید؛ فشار انگشتهاش بیشتر شد و با صدای ضعیفی گفت:"کیهیون...این کارو نکن!"
اوه اگر فکر میکرد پسر مقابلش قراره با التماس توی صداش متوقف شه، سخت در اشتباه بود. این فقط اون لحظات رو توی ذهنش پررنگتر میکرد و خون بیشتر توی رگهاش میجوشوند.
کیهیون باز هم جلو رفت و هیونوو نگاهش رو گرفت:"چیه؟ من فقط دارم چیزهایی رو میگم که تو جرأت به زبون آوردنش رو نداری. اشتباه میکنم؟ اگر واقعاً متأسفی، پس بهم بگو همین الان تو ذهنت چی میگذره؟ نمیخوای بدونی تا این ساعت خونهی هوسوک چیکار میکردم؟ تموم روز بدترین چیزها رو تو ذهنت مرور نکردی؟ اینکه کجای بدنم رو لمس کرد یا بوسید..." صداش هر لحظه بیشتر از قبل بالا میرفت تا لرزشش رو مخفی کنه.
دستهاش رو از هم باز کرد و کمی عقب کشید:"زودباش! نمیخوای لباسامو دربیاری و روی بدنم دنبال اثری ازش بگردی؟ دیگه نمیخوای تنبیهم کنی؟!"
+"تمومش کن!" هیونوو دستش رو محکم روی دهن پسر گذاشت و به دیوار چسبوندش؛ توپها با صدای بدی روی زمین افتادن و غلت خوردن.
مرد به مردمکهای لرزون و چشمهای خیسش نگاه کرد و ملتمس گفت:"تمومش کن! لطفا!"
دست کیهیون روی دستش نشست و درحالی که تمام بدنش از عصبانیت و ناراحتی میلرزید، به شدت پسش زد:"حالا میدونی چه حسی داره...وقتی نمیتونی تحملش کنی و طرف مقابلت التماستو نادیده میگیره." و قطره اشک سمجی از چشمش چکید و روی زمین افتاد.
قلب هیونوو محکم فشرده شد و به سختی یک قدم عقب کشید:"کیهیون من نمیخواستم-"
+"ولی انجامش دادی! میتونی هر چقدر که میخوای ساکتم کنی! هر چقدر که میخوای اون کار رو انجام بدی و با یه عذرخواهی از کنارش بگذری اما نمیتونی حقیقت رو عوض کنی! تو یه هیولایی سون هیونوو!..."
پشت دستش رو محکم رو چشمهاش کشید تا دید تارش رو از بین ببره و این بار، با صدایی که به سختی شنیده میشد، ادامه داد:"و من متأسفم...متأسفم برای خودم که اجازه دادم تورو چیزی بیشتر از این ببینم!" و بدون ثانیهای درنگ، به اتاقش رفت و اجازه نداد بیشتر از این کلمات از دهنش بیرون بریزن.
صدای بستن در و انفجاری که درون مرد رخ داد، یکی شد. دستش روی قلبش نشست و به لباسش چنگ زد. این درد رو نمیفهمید. سکوت بلندی اطرافش رو پر کرده بود و سنگینی جدیدی توی گلوش حس میکرد. مکالمهای که توی ذهنش تصور کرده بود، قرار نبود به اینجا بکشه.
"تو یه هیولایی سون هیونوو!"
صدای پسر بلند و بلندتر تو سرش تکرار میشد و دردی که توی قفسهی سینهاش بود، دردناکتر. پس به هر زحمتی بود به بدنش حرکت داد، از پلهها پایین و از خونه بیرون زد.
اون شب، تا صبح تو خیابونهای شهر قدم زد؛ در حالی که دستش رو روی قلبش میکشید و حرفهای کیهیون رو توی ذهنش مرور میکرد. نفرت نگاهش و عصبانیتی که به بدنش رعشه انداخته بود رو به خاطر میآورد و چیزی درونش بیشتر و بیشتر ترک میخورد. اون با دستهای خودش این کار رو با کیهیون کرده بود.
برخلاف هیونوو، پسر به آرومی خوابیده بود؛ در حالی که با گریه بالشش رو خیس و رد خشک اشک روی صورتش باقی مونده بود. با این حال، به خاطر گفتن حرفهایی که درون خودش انبار کرده بود، حداقل توی خواب آرامش داشت. میتونست دردهاش رو نادیده بگیره چون مدارا با درد چیزی بود که این زندگی بهش یاد داده بود.
زمانی مرد، پسر رو به نابودی کشوند
اما در نهایت،اون دو نفر همدیگه رو ساختن
و شاید حالا نوبت پسر بود که مرد رو نابود کنه…
Words Count: 4521
VOCÊ ESTÁ LENDO
°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•°
Fanfic𝐔𝐩 𝐓𝐢𝐦𝐞: سه شنبه 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: ShowKi. Secret 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: Crime, Angst, Mystery, Smut, Drama 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝑼𝒎𝒃𝒓𝒂𝑳𝒖𝒏𝒂𝒆 ~برشی از داستان بالاخره دست از دویدن کشید. درحالی که نفس نفس میزد، به دیوار تکیه داد. کارش تموم بود! دستش روی سی...