Chapter 39

87 29 38
                                    

***

کیهیون به همراه بشقاب تو دستش مقابل شونو نشست و شونو حتی سر بلند نکرد تا بهش نگاه کنه و همونطور که تو گوشیش مشغولِ خوندن اخبار بود، به غذا خوردن ادامه داد.

چند روزی از اون شب گذشته بود و یه روال عادی و بی دغدغه بینشون برقرار بود. صبح کیهیون صبحانه رو حاضر می‌کرد، بدون هیچ حرفی غذاشونو می‌خوردن و بعد به سازمان می‌رفتن. ناهار و شام هم به عهده‌ی شونو بود. اکثرا سفارش می‌دادن و شب اگر فرصت می‌شد، کیهیون یه چیزی درست می‌کرد.

این مدت صلحی که بینشون حاکم بود یکم عجیب بود. کیهیون مدام منتظر اون بود تا بهش گیر بده یا بحثی پیش بیاد اما تو این چند روز حتی به سختی باهم حرف زده بودن. بیشتر هم تو سازمان وگرنه تو خونه نهایت چهار کلمه بینشون رد و بدل می‌شد. اونم اگر همدیگه رو می‌دیدن.

نه که مشتاقِ بحث کردن باهاش باشه اما خب این همه سکوت و بی توجهی از جانب شونو بعید بود. عمیقا خوشحال بود که دیگه اذیتش نمی‌کنه و با حرف‌هاش آزارش نمی‌ده ولی دلیلِ این سکوت یکباره و یهویی چی بود؟!

بدون اینکه جوابی برای سوالش گرفته باشه، با کلافگی بشقابش رو دوباره برداشت و ازجاش بلند شد. بی دلیل اشتهاش رو از دست داده بود.

اما قبل از اینکه بره، شونو مچ دستش رو گرفت و نگهش داشت:"بخور!"

کیهیون آروم دستشو عقب کشید و به پنکیک های نرم و عسلیش نگاه کرد:"نمی‌تونم، اشتها ندارم"

شونو با مکث دستشو عقب کشید و اخم کمرنگی بین ابروهاش نقش بست:"کیهیون اینقدر لجبازی نکن و بشین صبحانه‌تو بخور! حوصله‌ ندارم دوباره مریض شی"

پسر با وجود مخالفتش دوباره سرجاش نشست و بشقابو مقابل خودش گذاشت. نگاه چپی بهش انداخت و معترض گفت:"مثل اینکه امروز از دنده‌ی راست بلند شدی"

مرد صفحه‌ی گوشیش رو خاموش کرد و روی میز گذاشتش:"من همیشه از یه دنده بلند می‌شم، اونم چپه!"

-"خوبه که خودتم می‌دونی!" بعد با حرص چنگالشو تو پنکیکش فرو برد و تیکه‌ی بزرگی رو تو دهنش جا داد.

شونو به لپ‌های باد کرده‌ی پسر نگاه کرد:"از این به بعد صبح زودتر بلند شو"

کیهیون درحالی که بی حوصله غذاشو می‌جوید، سوالی سر کج کرد و با دهن پر گفت:"چرا؟"

-"حالا که غذا خوردنت بهتر و رو برنامه شده، یکم ورزش برات بد نیست. اینقدر بی‌جونی که هر وقت می‌بینمت حس می‌کنم الانه که غش کنی. همه‌ش رنگت پریده" اروم توضیح داد و این بار به بدنِ لاغر پسر نگاه کرد.

کیهیون با تعجب دست‌هاشو روی گونه‌هاش گذاشت:"من‌ رنگم پریده؟"

شونو محکم سر تکون داد:"کلا عین تخم مرغ یا زردی یا سفید! این رنگِ موی لعنتی هم هیچ کمکی به بهتر دیده شدنت نمی‌کنه و بیشتر شبیه مهتابی شدی! حتما بعدِ تموم شدن ماموریت دوباره رنگش کن!" حرفاشو مسلسل‌وار می‌زد و هر ایرادی که به ذهنش می‌رسیدو بیان می‌کرد.

°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•°Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt