Chapter 11: Innocent Boy

102 32 0
                                    


شونو صندلی کناری کاراگاه لی رو عقب کشید و روش نشست:"بذار بازجوییو با این سوال شروع کنم...چرا کشتیشون؟!"

دست های وونهو مشت شد. آره...مگه چقدر احتمال داشت کسی که پیدا کردن اشتباه باشه؟! کیهیون تو عمل دستگیر شده بود و دقیقا همون آسیب هارو داشت. همون نقاب و همون چاقو...همه چی جور در میومد...سوال درست همین بود...چرا؟!

کیهیون نگاه سردش رو از چشم های شونو گرفت و به تیله های سردرگمی داد که سوالی نگاهش میکردن:"حقشون بود...."

مشت وونهو سفت تر شد:"همشون؟!"

پسر به دستبند تو دست هاش نگاه کرد:"پس چی؟! فکر میکنین کسیم که برای تفریح آدم میکشم؟ من یه قاتل روانی نیستم!"

شونو با تمسخر گفت:"واقعا؟! نیستی؟!"

فک پسر منقبض شد و سرش رو بالا آورد:"فقط چون تو توی حل پرونده ام شکست خوردی، دلیل نمیشه من یه روانی باشم...من بخاطر انتقام اونارو کشتم، بخاطر عدالت..."

کاراگاه لی اخم کرد:"تو نمیتونی با کشتن آدما به عدالت برسی، نمیتونی با دستای خودت به عدالت برسی..."

کیهیون نیشخند زد:"صبر کن! صبرکن! میدونم میخوای چی بگی...ازم انتظار داشتی صبر کنم تا به وسیله ی قانون و پلیس به عدالتم برسم، مگه نه؟! اما خودتم خوب میدونی که قانونی برای آدمایی که قدرتی ندارن وجود نداره، حتی تو این سازمان جهنمی!...مهم نیست من الان چی بگم...شما خودتون تصمیم میگیرین من گناهکارم!"

کاراگاه لی اخم هاش از هم باز شد:" داری میگی بیگناهی؟!"

نگاه پسر تاریک شد:"بودم...یه زمانی یه پسر بیگناه بودم...یه پسر که همه چیزشو تو یه شب از دست داد، با یه آتیش سوزی..."

سرش تیر کشید. با صورت درهمی ادامه داد:"اما دیگه بیگناه نیستم...من کاریو کردم که باید میکردم، که عدالتو بگیرم...که انتقامشو بگیرم...و هیچ پشیمونی ای ندارم!"

وونهو این بار با بهت سکوت کرد و شونو دوباره به حرف اومد:"اینارو میگی تا روحتو آروم کنی؟!"

پسر بیخیال شونه ای بالا انداخت:"من روحی ندارم! اونشب منم مردم! (بی اراده خندید) من فقط یه جعبه ی توخالیم...چیزی بیرون و درون نیست!...فقط چیزیم که میبینی...چانگ، یه عموی درستکار...شما، یه قاتل روانی...یکی، فقط یه رهگذر..."

با سرگیجه دست هاش رو روی میز گذاشت. صدای برخورد دستبند با میز، روی افکارش خط کشید:"تو سیستمی که ما زندگی میکنیم، پولدارا گناه میکنن و فقیرا میسوزن!...من میدونم که قرار نیست برام وکیلم بگیرین! میدونم هرچیم که بگم، تصمیم گیرنده اش شمایین...پس من دیگه چیزی نمیگم! درنهایت منم براتون فقط یه وسیله ام!"

عقب کشید و به پشت صندلی تکیه داد. باز نگه داشتن چشم هاش هر لحظه سخت تر میشد و دیدش تار و گنگ بود. وونهو متوجه حالش شد...از جاش بلند شد و بازوش رو گرفت و کمکش کرد بلند شه.

°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•°Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang