***
محکم خودش رو بغل کرده بود، انگشتهاش رو با استرس و ترس توی گوشت بازوش فرو میبرد و رد قرمز کبودی رو روی پوستش به جا میذاشت. نمیدونست چه مدت گذشته. اما درست از زمان رفتن مرد، گوشهی تخت کز کرده بود و بین افکار درهمش برای به ثبات رسیدن، در تقلا بود.
مدت زیادی از رفتن مرد نگذشته بود که صدای باز و بسته شدن در رو شنید. اون لحظه پلکهاش رو محکم روی هم فشرد و آرزو کرد از این کابوس بیدار شه. اما صدایی که بهخاطر گذاشته شدن سینی فلزی روی میز چوبی به گوشش رسید، واقعی بودن موقعیت رو دوباره براش تداعی کرد. اون شخص فقط گفت غذا آورده و بعد بدون هیچ حرف اضافهای از اتاق بیرون رفت.
و کیهیون هنوز هم تو همون نقطه از تخت نشسته بود. از جاش حرکت نمیکرد. میترسید زیر نظر باشه و تازه، با این چشمها چیزی هم برای گشتوگذار نبود. نه میتونست راه فراری پیدا کنه و نه راهی بسازه. هیچ چارهای جز صبر نداشت و خب زمانی که نه تیکتاک ساعتی در کاره و نه چشمی برای دیدن، انگار زمان برات متوقف شده. با این وجود صبور بودن تنها کاریه که ازت برمیاد. البته تا زمانی که حس نکنی جونت در خطره.
انقدر سوال بیجواب تو ذهنش بوجود اومده بود که میترسید هر لحظه سرش مثل یه بمب ساعتی منفجر بشه. هیچ ایدهای نداشت اون آدم کیه و ته دلش حتی نمیخواست هم بدونه. نمیدونست قراره سالم از اینجا بیرون بره یا نه، اصلا قرار بود بیرون بره؟!
چون زمانی که مرد به دلیل دزدیدنش اشاره کرد، اولین چیزی که به ذهن آشفتهی پسر رسید، تموم مجرمهای روانیای بودن که قربانیشون رو تو یه چهاردیواری برای سالها حبس میکردن تا فقط کسی رو برای حرف زدن داشته باشن. قربانیهایی که طی سالیان دراز، گرمای خورشید از خاطرشون میرفت و مجبور به تحمل آزار جنسی و روانی بودن.
و اون با وضعیتی که داشت، بهترین گزینه برای اینکار بود. کسی که هیچ قدرتی نداشت و به هیچ عنوان نمیتونست در برابر هر کاری که اون بخواد باهاش کنه، مقاومتی از خودش نشون بده. اون نمیخواست یه همچین قربانیای باشه. حتی فکر کردن بهش هم چهار ستون بدنش رو به لرزه در میآورد و روحش رو آمادهی مرگ میکرد.
در همین حال که کیهیون میون افکار سمیش دست و پا میزد، صدای باز شدن در رو شنید. این بار چیزی بهش میگفت که کسی براش غذا یا هر کوفت دیگهای نیاورده. خودش بود! فرشتهی عذاب جدیدش!
و شنیدن صدای مرد، مهر تاییدی به حدس قاطعانهش بود:"بهتری؟"
کیهیون آروم لرزید و بیشتر تو خودش مچاله شد. لحن و تن صدای مرد به نظر واقعا نگران و کنجکاو میاومد. انگار که واقعا میخواست بدونه کیهیون بعد از اون حملهی عصبی، بهتره یا نه. و این بیشتر اون رو میترسوند. چرا باید اهمیت میداد؟!
وقتی جوابی از پسر نگرفت، داخل اومد و در رو بست. مقابل تخت ایستاد و به غذای دستنخوردهای که حالا دیگه ازش بخاری بلند نمیشد، نگاه کرد:"چرا غذاتو نخوردی؟"
اگر کیهیون تو شرایط بهتری بود، قطعا در جوابش پوزخند میزد و میگفت واقعا انتظار داری چیزی که آوردی رو بخورم؟! اما فقط سکوت کرد و لبش رو از داخل به دندون گرفت.
چند ثانیهای سکوت حاکم شد تا مرد صندلیای روبهروی تخت گذاشت و کنار میز نشست:"اینطوری نکن، باشه؟ من از بازی سکوت خوشم نمیاد. فقط کافیه اون لبای کوچیکتو از هم باز کنی و زبونتو حرکت بدی. کار سختی نیست. از پسش بر میای، مگه نه؟" لحنش آروم بود. با حوصله و به طرز عجیبی نرمتر از قبل.
و کیهیون حاضر بود قسم بخوره، بدون داشتن هیچ مدرک آکادمیکی در رشتهی روانشناسی، اون آدم یه روانی به تمام معنا بود.
مرد سوالش رو دوباره تکرار کرد تا اون رو تشویق به حرف زدن کنه:"چرا غذاتو نخوردی؟"
کیهیون گوشت بازوش رو چنگ زد و آب دهنش رو پایین فرستاد:"گـ...گشنه نیستم" صداش ضعیف و ناواضح بود اما به نظر همین هم مرد رو راضی میکرد.
چون لبخندی روی لبش جا گرفت، کمی به جلو خم شد و به لبهی تخت زد:"بیا اینجا! نمیتونم گشنه و تشنه برگردونمت. همینجوریشم به نظر میاد اونجا بهت غذا نمیدن"
و بالاخره پسر کورسوی امیدی پیدا کرد. برگردونمت! قرار بود واقعا آزادش کنه اما حالا مسئلهی بعدی، زمان انجامش بود که کیهیون برای این نتونست بیشتر از سه صدم ثانیه فکر کنه. چون مچ پاش محکم کشیده شد و مرد مجبورش کرد لبهی تخت بشینه.
بعد لباس کیهیون رو مرتب کرد و با رضایت به پشتی صندلیش تکیه زد:"چون کوری، خودم بهت غذا میدم"
انگار میخواست باملاحظه به نظر برسه اما خوب کارش رو بلد نبود! قطعا ملاحظهی آدمهای ضعیف رو کردن، چیزی نبود که تو بچگی بهش یاد داده باشن. درسته چیزی بود که تو خونش جریان داشت اما از پرورش محروم بود. نگاهش رو از پسر گرفت و کمی خودش رو سمت میز کشید تا با چاقو و چنگال، استیک تقریبا سرد شده رو تیکه تیکه کنه.
کیهیون با استرس دستهاش رو تو هم قفل کرد. صدای ساییده شدنِ چاقو روی بشقاب سرامیکی مثل سوهان روح بود. اون صدا اونقدر گوشهای حساسش رو آزار میداد که حاضر بود فقط اون جسم فلزی رو تو قلبش فرو کنه و جونشو بگیره.
بعد از چند دقیقه شکنجه، بالاخره صدا از بین رفت. مرد چنگال رو تو بافت نرم گوشت فرو برد و اون رو جلوی دهن پسر گرفت:"دهنتو باز کن!"
کیهیون با تردید لبهاش رو از هم باز کرد و بهش اجازه داد غذا رو توی دهنش بذاره. بعد مرد چنگال خالی رو توی سینی گذاشت و به تکون خوردن فک پسر و انقباض ماهیچههاش با سرگرمی نگاه کرد.
+"هنوز متوجه نشدی من کیم، نه؟"
کیهیون درحالی که با اکراه غذای تو دهنش رو میجوید، صادقانه و به نفی سر تکون داد و باعث شد مرد با لحن دلخوری بگه:"راستش ناراحت شدم. شاید اگر میتونستی ببینی..." و باقی حرفش رو ادامه نداد.
اون از اینکه کیهیون تو همچین حالتی بود، رضایت کافی داشت. همونطور که دوست داشت، نیازی نبود مثل حیوون اون رو ببنده و میتونست اینطور راحت مقابلش بشینه و باهاش حرف بزنه. این چیزی بود که خوشحالش میکرد.
با توقف حرکت فک پسر، چنگال رو برداشت، تیکهی دیگهای جلوی دهنش گرفت و ضربهی آرومی به لبش زد تا بازش کنه. اما کیهیون کمی سرش رو عقب کشید و آروم گفت:"من-" مرد اجازهی حرف زدن بهش نداد و غذا رو تو دهنش فرو کرد.
+"میدونم چی میخوای بپرسی (چنگال رو دوباره توی سینی گذاشت) من فقط میخواستم ببینمت و باهات حرف بزنم. به اون کاراگاه احمق هم گفتم که تورو قرض گرفتم و برمیگردونمت. ولی منتظر این نباش که کسی دنبالت بگرده"
دهن کیهیون از حرکت ایستاد. اون تموم مدت دلش به این خوش بود که هیونوو و بقیه دارن دنبالش میگردن و دیر یا زود بالاخره پیداش میکنن اما حالا کشتی این آرزوش هم تو گورستان کشتی آرزوهای مردهش دفن شده بود. چی بهشون گفته بود که دنبالش نگردن؟!
مرد نفس بلندی کشید و نگاهش روی باند چشمهای پسر نشست:"فکر نمیکردم یه روز همدیگه رو اینجوری ببینیم. تموم این سالا منتظر بودم کاری که شروع کردیو تموم کنی تا بالاخره بتونم خودمو دوباره بهت نشون بدم. من خیلی صبر کردم..."
کمی خودش رو بالا کشید و پا روی پا انداخت:"...اما همهچیز طبق نقشه پیش نرفت. قبل از تموم کردن کارت دستگیر شدی و از یه قاتل سریالی ترسناک، دوباره تبدیل شدی به کیهیون هشت سال پیش. همون کیم کیهیونی که تازه همهچیزش رو از دست داده بود. ضعیف، تنها، شکننده و یه بازنده!" عمدا اون کلمهی آخر رو محکم بیان کرد تا تحریکش کنه.
کیهیون به سختی تیکهی استیک توی دهنش رو پایین فرستاد و سرانگشتهاش از شدت فشاری که بهشون میاورد، سفید شدن.
دست مرد روی گونهش نشست و باعث شد ناخوداگاه خودش رو منقبض کنه:"چی باعث میشه یه پسربچهی آروم دست به همچین جنایاتی بزنه و طوری خون جلوی چشمهاشو بگیره که سالها یه زندگی مخفی و مجرمانه داشته باشه؟..."
با شصت، پوست پسر رو نوازش کرد و ادامه داد:"...به اطرافیانش دروغ بگه، هر بار خون روی دستهاشو بشوره، به روال عادی زندگیش برگرده و چشم روی جنایاتشو ببنده"
دستش تو موهای پسر فرو رفت و با گره باند روی چشمهاش رو ور رفت:"جوابش خشمه" و با پایان حرفش، چشمهای کیهیون رو باز کرد.
با کنار رفتن اون لایههای محافظ، کیهیون پلکهاش رو محکم روی هم فشرد و مرد با کنجکاوی به پلکهای بسته و مژههای خیسش نگاه کرد.
دستش زیر چونهی کیهیون نشست و با سرگرمی گفت:"زودباش، چشمهاتو باز کن!"
کیهیون زمان زیادی هدر نداد و چشمهاش رو خیلی آروم باز کرد. رنگ نگاهش از خشم لبریز بود. پردهای از اشک روش کشیده شده بود که برق زیبایی بهشون میداد و مردمکهاش میلرزید.
مرد لبخند زد:"همینه. دوباره سلام کیم کیهیون!" آروم و با خوشحالی خندید.
کیهیون چندباری پلک زد و زمانی که دونههای اشک از چشمهاش سرازیر شد، با بهت و ترس خودش رو عقب کشید. نگاه سردرگمش به اطراف میچرخید و جایی متمرکز نمیشد. تاریکی از بین رفته بود. خبری از نور آزاردهندهای که منبعش رو نمیدید نبود و اجسام بالاخره رنگ به خودشون گرفته بودن.
دستش رو با حیرت جلوی دهنش گرفت و در آخر نگاهش روی چهرهی مرد مقابلش نشست. هنوز بیناییش کامل برنگشته بود. چیزی شکل بخصوصی نداشت و جزئیات رو نمیدید. مثل این بود که از پشت بطری پلاستیکی آب به اطراف نگاه کنی. فقط میتونی موقعیت همهچیز رو تشخیص بدی اما خب...حداقل میبینی...
ولی قبل از اینکه خودش رو لو بده، ناچارا، دوباره پلکهاش رو روی هم گذاشت. بینیش رو بالا کشید و ملتمس خواهش کرد:"لطفا دوباره ببندش!"
+"تو نمیتونی ببینی، پس چرا اینو میبندی؟"
-"نور...اون تنها چیزیه که میبینم" و بیاندازه از دروغی که گفت، خوشحال بود.
مرد به همون جمله کفایت کرد و دوباره و منظم باند رو روی چشمهای کیهیون بست. عقب کشید و لیوان آبی که توی سینی بود رو برداشت. قبل از اینکه اون رو جلوی کیهیون بگیره، برای اطمینان به همش زد و بعد لبهی لیوان رو به لب پسر چسبوند. کیهیون به خواستهی مرد تا آخرین قطرهی آبی که نمیدونست محتوای واقعیش چیه رو سر کشید.
بعد مرد لیوان رو توی سینی گذاشت و از جاش بلند شد. شصتش رو روی لبهای خیس پسر کشید. خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:"دیگه باهات کاری ندارم. آزادی!" و این درست زمانی بود که مادهی بیهوشی داشت تاثیر خودش رو توی بدن کیهیون میذاشت.
مرد صاف ایستاد، سینی رو برداشت و بدون حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت. کیهیون آخرین چیزی که شنید، صدای بسته شدن در بود. بعد با بیحالی به پشت روی تخت افتاد و دستش رو روی باند گذاشت. با شوق لبخند بزرگی زد و کمکم از حال رفت...
***
دست به سینه روی صندلی نشسته بود و برای هزارمین بار کلمات نوشته شده روی اون کاغذ رو میخوند. هر بار عصبیتر از دفعهی قبل میشد و مشت گره شدهش محکمتر. در همین حین، تقهای به در اتاق خورد و اون رو از فکر بیرون آورد. پلک سنگینی زد و با تنبلی نگاهش رو بالا کشید. کلافه بود و به هیچ وجه حوصله نداشت یه موجود دو پا و زنده رو ببینه.
وقتی ضربهی دیگهای زده نشد، شونو خوشحال از اینکه اون فرد تسلیم شده، نگاهش رو دوباره به کاغذ میخ کرد. اما برخلاف انتظارش، در باز شد و اون آدم بدون اجازه داخل اومد. شونو حتی سر بلند نکرد تا به قیافهی نحسش نگاه بندازه.
+"نمیخوای از این غار بیرون بیای؟" وونهو بیحوصله گفت و در رو پشت سرش بست.
شونو نه نگاهش کرد و نه جوابش رو داد. پس اون هم جلو اومد و مقابل مرد روی مبل نشست:"برای تو هم ساندویچ گرفتیم. مرغ میخوری نه؟" و ساندویچ رو روی میز گذاشت.
کاغذی که شونو چند ساعت گذشته بهش خیره شده بود رو برداشت و نیمنگاهی بهش انداخت. بعد با سر به لباسهای تن مرد که هنوز عوض نشده بودن، اشاره کرد:"هنوز خونه نرفتی؟"
و بالاخره نگاه شونو بالا اومد. در لحظه حاضر بود هر بد و بیراهی بهش بگه اما زمانی که به چشمهاش خیره شد، نگرانیِ تو نگاهش دهنش رو بست. امروز دومین روزی بود که کیهیون رو دزدیده بودن و شونو از همون شب که پاش رو داخل خونه نذاشت، به خونه برنگشته بود. تموم این مدت رو تو اتاق شخصیش و توی سازمان مونده بود.
نمیتونست دنبالش بگرده. نه اجازهش رو داشت و نه سرنخی. فقط باید عین یه احمق بیمصرف دست روی دست میذاشت و منتظر میموند.
+"میدونم از این وضع خوشت نمیاد اما مجبوریم کاری نکنیم. به نظر میاد از اون آدم هرکاری بر میاد پس نمیتونیم ریسک کنیم" وونهو با همون لحن نگران، شرایط رو برای شونو توضیح داد.
میدونست که خودش هم این چیزهارو میدونه و میفهمید چقدر ازشون بیزاره. تنها کاری که ازشون بر میاومد این بود که صبر کنن و این فکر که امکان داره کیهیون رو سالم، زنده و یا مثل قبل نبینن رو جایی در دوردستترین مکان ذهنشون دفن کنن.
+"رئیس تاک گفت بهت بگم بری خونه. میگه بههرحال کاری نمیتونی بکنی و لازم نیست فعلا درگیر پرونده بشی"
شونو فقط نگاهش کرد. بقیه تصور میکردن دلیل موندنش اینه که دنبال راهی برای پیدا کردن کیهیونه. اما شونو همون چند ساعت اول از این کار دست کشیده بود. اون فقط نمیخواست به اون خونهی خالی برگرده. درست مثل زمانی که کیهیون بیمارستان بستری بود. نمیتونست فضای خفقانآورش رو تحمل کنه. شاید اون موقع میتونست توی اتاق کارش بخوابه اما حالا همون هم به نظر غیرممکن میاومد.
-"فکر میکردم دیگه دنبالش نیستن..." صداش بعد از ساعتها حرف نزدن،دورگه و خفه به گوش میرسید. اما همین که بالاخره تصمیم گرفته بود دهن باز کنه هم امیدوارکننده بود.
-"...میدونم غیرحرفهای بود اما خب مدت زیادی گذشته. نه تهدیدی، نه تلاشی. هیچی! توی بیمارستان خیلی فرصت بهتری داشتن. چندین ساعته دارم به این فکر میکنم. چرا؟ چرا الان؟ ولی واقعا دلیلی به ذهنم نمیرسه" نگاهش به جای خالی کاغذ روی میز بود.
وونهو هم به این موضوع فکر کرده بود. اون هم مثل شونو فکر میکرد اون ماجرا خیلی وقته که تموم شده اما خب هر دو اشتباه میکردن. تقصیر اون دونفر هم نبود که نتونستن چنین چیزی رو پیشبینی کنن، چون از اول کسی که پشت این قضایا بود هرگز برای همچین کاری برنامه نداشت. این یه نقشهی کاملا یهویی بود...
شونو به وونهو نگاه کرد:"گاهی فکر میکنم هر کاریم کنم نمیتونم کیهیونو از تموم این چیزا دور کنم. انگار به معنی واقعی کلمه نحسی دنبالش میکنه. هر بار که میخواد یه نفس راحت بکشه، دوباره همه چیز سرش آوار میشه و هیچکس...هیچکس نمیتونه ازش محافظت کنه..." اما باقی حرفش رو ادامه نداد.
ادامه نداد تا بگه چقدر از این بیزاره که حتی اون هم نمیتونه کیهیون رو نجات بده. نمیتونه یه بار برای همیشه بهش بگه همه چیز خوبه و همه چیز خوب بمونه! نگفت از این حقیقت متنفره که کیهیون هرگز فرصتی برای نفس کشیدن نداره. و هرگز از ترسی نگفت که تو سلول به سلول بدنش رخنه میکرد. ترسی از اینکه وقتی کیهیون برگشت، بیشتر از قبل شکسته باشه.
وونهو با تکتک حرفهای مرد موافق بود. این نحسی چیزی بود که اون رو هم تموم زندگیش دنبال میکرد. پس آره، خوب میفهمید چقدر سخته هر بار که بخوای روی پاهات وایسی دوباره یکی محکم زمین بزنتت.
نیمنگاهی به کاغذ تو دستش انداخت و گفت:"اون بهتر میشه. خیلی زود میشه مثل قبلش"
درحالی که حتی نمیدونست قبل دقیقا به کدوم بازهی زمانی برمیگرده. این فقط یه آرزوی کوچیک، یه امید واهی و یه راه فرار از نگرانی بود. وگرنه حتی کیهیون هم هیچ ایدهای نداشت بهتر شدن باعث میشه به کدوم خود قبلیش برگرده. وقتی حتی نمیدونست کدوم ورژن از خودش یه آدم خوب و معمولی محسوب میشه.
و دوباره مدتی سکوت بینشون برقرار شد. کلمات به سختی بین اون دونفر رد و بدل میشدن اما همین هم برای هردو پیشرفتی بود به نسبت دشمنیای که باهم داشتن یا حداقل فکر میکردن که باید داشته باشن.
این سکوت انقدر ادامهدار شد که شونو برای به پایان رسوندش، سوالی رو پرسید که جاش نبود:"از مینجون خبری نشد؟"
وونهو نگاهش به سرعت رنگ عوض کرد. با این پروندهی جدید خودش رو از اون افکار دور کرده بود، تقریبا مثل شونو اصلا به خونه برنگشته بود و بهانهش تمرکز بیشتر روی کارش بود و حالا...خب این بهترین سوال در بهترین شرایط ممکن نبود.
پس فقط شونهای بالا انداخت و به طرفین سر تکون داد:"هنوز خبری نیست"
-"احتمالا دیگه برنمیگرده" و شونو هم بهترین شخص برای دلداری نبود.
وونهو با ناراحتی تایید کرد، چون با اینکه تلخ بود اما حقیقت هم داشت:"میدونم. فقط...فقط مدام از قبول کردنش طفره میرم"
شونو این بار چیزی نگفت. خودش متوجه شده بود که جو رو سنگینتر از چیزی که بود کرده، پس ترجیح داد واقعا دیگه چیزی نگه. تا زمانی که با هجوم ناگهانی چانگکیون به داخل اتاق، اون دو نفر از بیشتر فرو رفتن تو باتلاق یه مکالمهی معمولی نجات پیدا کردن.
پسر داخل اومد و بدون اینکه در رو ببنده، خطاب به شونو گفت:"پیداش...کردین؟" نفسهاش از شدت دویدن بریدهبریده بود.
شونو به کوله پشتی و لباس مدرسهش نگاه کرد و بعد بدون هیچ توضیحی به نفی سر تکون داد. چانگکیون اخم بدی کرد و کولهش رو روی زمین انداخت:"پس واقعا قراره هیچ کاری نکنیم؟"
وونهو با حوصله توضیح داد:"نمیتونیم. باید صبر کنیم خودشون برشگردونن"
چانگکیون عصبی خندید و به موهاش چنگ زد:"اونوقت ما باید به حرفشون اعتماد کنیم؟"
این بار قبل از اینکه وونهو جوابی بده، شونو از جاش بلند شد. کتش رو از روی دستهی مبل برداشت و مقابل چانگکیون ایستاد.
نگاهی به آشفتگیش انداخت و دستی رو شونهش کشید:"چارهی دیگهای نداریم"
فقط همین رو بهش گفت و از اتاق بیرون رفت. میخواست از سازمان هم بره. نمیتونست تحمل کنه هربار که سعی داره فکرش رو منحرف کنه، یه سوال بیجواب دیگه ازش بپرسن. سوار ماشینش شد، کتش رو روی صندلی کناریش انداخت و به محض انداختنش، صدای ریز افتادن یه جسم فلزی رو شنید.
پایین صندلی رو نگاه کرد و متوجه گردنبندی شد که از جیب کتش بیرون افتاده بود. گردنبند کیهیون. از وقتی مرخص شد، قرار بود اون رو بهش بده و مدام یادش میرفت. اخم بدی بین ابروهاش نشست و از روی زمین برداشتش. چشمهاش رو با خستگی بست و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. گردنبند رو تو مشتش فشرد و به خودش لعنت فرستاد. چون این تنها کاری بود که از پسش برمیاومد.
...چند ساعت گشت زدن تو خیابونهای شهر کمکی به آروم شدنش نکرده بود. به خودش که اومد، تو پارکینگ ساختمون و سر جای همیشگیش، ماشین رو پارک کرده بود. سرش رو روی فرمون گذاشته بود و هنوز هم گردنبند رو تو مشتش داشت.
نفس کوتاهی گرفت و با برداشتن کتش، از ماشین پیاده شد. با بیمیلی وارد آسانسور شد و دکمهی طبقه رو زد. توی آینه به خودش نگاه کرد. بیاراده پوزخند زد.
+"چی به سرت اومده؟"
آسانسور با صدای زنگ کوتاهی از حرکت ایستاد و اون جوابی برای سوالش نگرفت. نگاهش رو از آینه گرفت و با قدمهایی محکم بیرون رفت. ولی قدمهاش هرچی بیشتر به در خونه نزدیک میشد، آهسته و سنگینتر میشدن. تا زمانی که از حرکت ایستاد، درست مقابل در. قبل از اینکه فکر برگشت به سرش بزنه،رمزو زد و داخل رفت.
در رو پشت سرش بست و نگاه گذرایی به خونه انداخت. وضع هال کمی به هم ریخته بود و مشخص بود کیهیون هم مقاومت کرده، حداقل هر طور که تونسته. جلو رفت و صندلی افتادهی کانتر رو صاف کرد. کتش رو روی صندلی کناریش انداخت و خم شد تا بطری مشروبی که همراه دو لیوان، همیشه گوشه کانترش میذاشت رو برداره.
لیوانش رو تا نصف پر کرد و نفس عمیقی کشید تا از سنگینی روی سینهش کم کنه. بیفایده بود. از حس این سنگینی عجیب کلافه بود. لیوان تو دستش رو بالا آورد و به گردنبندی که از بین انگشتهاش آویزون بود، نگاه کرد.
+"دقیقا کِی؟ از کی نشد مثل قبل بهت نگاه کنم؟ از کی نتونستم به لبات خیره شم و هوس بوسیدنتو نکنم؟ تماشات کنم و از دیدنت خسته نشم؟ لمست کنم و بالا رفتن ضربان قلبم رو حس نکنم؟..."
با حرص لیوان شیشهای رو بین انگشتهاش فشرد:"...کی ازم دور بودنت اینقدر غیرقابلتحمل شد؟! از کی لعنتی؟!" بلند فریاد زد و لیوان رو محکم به کانتر کوبید.
شیشهی لیوان به راحتی تو مشتش شکست و کف دستش رو با بیرحمی برید. دستش رو بالا آورد و بیحالت نگاهش کرد. خون از زخمش روی زنجیر جاری میشد و قطرات قرمز رنگش از حلقهی داخلش روی سنگ کانتر چکه میکردن. یه قطره، دو، سه...
با صدای ضربهای که به در خونه کوبیده شد، نگاهش رو از زخم دستش گرفت و برگشت. وقتی صدای دیگهای نیومد، بیخیالش شد و دوباره ضربهی دیگهای زده شد. این بار ضعیفتر از بار قبل. اخم بدی کرد و از جاش بلند شد. بیحوصله در رو باز کرد و قبل از اینکه اولین فحش پشت لبش رو به شخص مقابلش بده، دهنش بسته شد.
پسر با صدای ضعیفی زمزمه کرد:"هیونوو...؟!" پاهاش بالاخره توان خالی کردن اما قبل از افتادن، هیونوو بغلش کرد.
مرد ناچارا درحالی که کیهیون رو به خودش تکیه داده بود، روی زمین نشست. با نگرانی موهای پسر رو از روی پیشونیش کنار زد، بدون اینکه به خون دستش توجه کنه:"آره، منم. من همینجام"
کیهیون دستش رو به سختی بالا آورد، باند رو از روی چشمهاش پایین کشید و پلکهاش رو با بیحالی از هم باز کرد. هنوز میدید و این یعنی اون لحظه یه رویا نبوده. به مرد نگاه کرد، نمیتونست نگرانی رو تو چشمهاش بخونه اما به نوعی حسش میکرد. از طرز بغل کردنش و لحن حرف زدنش.
لبخند بیرمقی زد و دستش رو روی گونهی هیونوو گذاشت:"فکر میکردم...دیگه قرار نیست...ببینمت" و بعد به آرومی از هوش رفت.Words Count: 3525
ESTÁS LEYENDO
°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•°
Fanfic𝐔𝐩 𝐓𝐢𝐦𝐞: سه شنبه 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: ShowKi. Secret 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: Crime, Angst, Mystery, Smut, Drama 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝑼𝒎𝒃𝒓𝒂𝑳𝒖𝒏𝒂𝒆 ~برشی از داستان بالاخره دست از دویدن کشید. درحالی که نفس نفس میزد، به دیوار تکیه داد. کارش تموم بود! دستش روی سی...