Chapter 47

70 24 16
                                    

***

سراسیمه آدم‌های توی راهش رو کنار می‌زد و چشم از جلو نمی‌گرفت. اونقدر تو حال خودش نبود که بدونه چطور و با چه سرعتی حرکت می‌کنه. همراه هوسوک و لیا یک راست از سازمان به اونجا اومده بود اما درست تو اولین راهرویی که پیچید، گمشون کرد.

بالاخره به اتاق مورد نظرش رسید ولی قبل از اینکه دستش روی دستگیره‌ی در بشینه، هیونوو در رو باز کرد. چانگکیون ناچارا عقب کشید و مرد با آرامش بیرون اومد و در رو بست.

نیم نگاهی به پسر انداخت و اشاره کرد:" نمی‌تونی بری داخل"

چانگکیون با حرص سعی کرد کنارش بزنه:"شوخیت گرفته؟ برو کنار!"

اما دست‌های مرد، محکم بازوشو چنگ زد و مجبورش کرد ثابت سرجاش باقی بمونه:"آروم باش! فعلا نمی‌تونه ملاقاتی داشته باشه"

-"پس خود کوفتیت اون تو چه غلطی می‌کردی؟" بدون اینکه اهمیتی به موقعیت و مکان بده، با عصبانیت داد زد و دوباره تقلا کرد.

هیونوو خیلی سعی کرد خودشو کنترل کنه ولی پسر دست از تقلا برنمی‌داشت و خب، اون برای امروز به اندازه‌ی کافی اعصابش به هم ریخته بود.

پس با عصبانیتی ناگهانی اما کنترل‌شده، لباسش رو تو مشتش گرفت و چانگکیون رو به دیوار کوبید:"یه بارم که شده سعی کن به حرف آدمی که صلاحتو می‌خواد گوش کنی!!"

پسر با تعجب ساکت شد و آروم گرفت. صلاح؟! مگه چه اتفاقی برای عموش افتاده بود که به صلاحش بود اونو نبینه؟! ولی قبل از اینکه فرصت کنه احتمالات ترسناکِ تو ذهنش رو بلند به زبون بیاره، صدای پای اون دونفر که تازه بهشون رسیده بودن، حواسش رو پرت کرد.

لیا با دیدن موقعیت اون دوتا، با نگرانی جلو اومد و دستش روی بازوی هیونوو نشست:"هی! دوباره چی شده؟"

هیونوو نیم‌نگاهی به چهره‌ی درهمِ چانگکیون انداخت و با ضرب یقه‌ش رو ول کرد. بدون اینکه به حضور هوسوک توجه کنه، با خستگی روی صندلی نشست و دستی به صورتش کشید:"به دوست پسرت بفهمون الان کسی نمی‌تونه وارد اتاق بشه"

لیا یقه‌ی به هم ریخته‌ی چانگ رو با حوصله مرتب کرد و به مرد نگاه انداخت:"خب بهتر نیست دلیلشو هم بگی؟"

هوسوک جلو اومد و بالای سرش ایستاد و به تایید حرف دختر، ادامه داد:"هرچی که هست، ما حق داریم راجع بهش بدونیم"

هیونوو با پوزخند سرشو بالا آورد و به چشم‌های جدی و در عین حال، نگرانِ مرد نگاه کرد:"شاید اون حقی داشته باشه اما تو هیچ حقی نداری! در ضمن با تموم گندای این آقاپسر حتی اونم لیاقت شنیدن خبری از عموشو نداره!"

این حقیقت که هربار با دیدن چانگکیون یادِ حرفای کیهیون می‌افتاد، باعث می‌شد به خودش و حماقت‌های اون مرد فحش بده. از اینکه احساسات نابالغ یه بچه اوضاع رو انقدر سخت‌تر و طاقت‌فرسا‌تر می‌کرد، به شدت متنفر بود.

°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•°Where stories live. Discover now