Chapter 5: Private Lives

104 29 2
                                    

///
 
با خستگی مدادش رو کنار گذاشت و به طرح نهاییش نگاه کرد. به نظر میرسید یه چیزی کم داره...مثل... 
 
-"سلاح، باید سلاحشو عوض کنی!"
 
با ترس و هول دفتر طراحیش رو بست و به سمت دختر برگشت:"یکم حریم شخصی؟!"
 
دختر با خنده خودش رو روی صندلی جلوی پسر انداخت:"بیخیال آی.ام! مدرسه یه مکان عمومیه، حریم خصوصی معنی ای نداره!"
 
پسر با کلافگی کلاه هودیش رو روی سرش کشید:"محض رضای خدا لیا! تو مدرسه بهم نگو آی.ام! چانگ کیون! یادت نمیمونه؟!"
 
لیا با نیشخند چشم غره رفت:"باشه چانگکیون شی! مگه چه مشکلی داره همه بدونن اون بازیکن خفن تو بودی؟!"
 
چانگکیون به پنجره تکیه زد:"کم تو دردسر نیفتادم! حالا اگر جیهون بفهمه کسی که ازش تو مسابقات مدرسه برده منم، دهنم سرویس میشه...همون تورنومنت کامپیوتری براش عین مدال المپیک گرفتن ارزش داشت"
 
دختر بلند شد و رو صورت پسر خم شد و سعی کرد زخم کنار ابروش رو لمس کنه. اما چانگکیون محکم دستش رو گرفت:"چیکار میکنی؟!"
 
لیا صورتش در هم شد:"خیلی درد داشت؟!"
 
چانگکیون دستش رو ول کرد و ازش فاصله گرفت:"بعد از چند روز برگشتم مدرسه و این تنها چیزیه که میتونی بپرسی؟خیلی نگران بودی بهم زنگ میزدی..."
 
دختر دوباره خودش رو به پسر چسبوند و دم گوشش زمزمه کرد:"درگیر کارای شوالیه ی خونی بودم...میدونی که!"
 
پسر سرش رو عقب کشید و دستش رو روی صورت لیا گذاشت:"ششش! اینجا نباید راجبش حرف بزنیم!"
 
لیا خندید و سرش رو کج کرد.
 
-"یه اتاق بگیرین زوجای عاشق!"
 
چانگکیون چشم از لیا گرفت و به جیهون نگاه کرد. نوچه های لعنتیش هم دو طرفش وایستاده بود.
 
لیا بدون اینکه بازوی چانگکیون رو ول کنه با اخم نگاهشون کرد:"دیگه مشکلت چیه جیهون؟!"
 
جیهون با تحقیر نگاهی به سر تا پاش انداخت:"قبل از اینکه هرزه ی این تیکه آشغال بشی، باید میدونستی یه بچه یتیم بی پوله! حیف بود سطح خودتو اینقدر پایین آوردی"
 
چانگکیون دستش رو با حرص از بین دست های لیا بیرون کشید و یه قدم به سمت جیهون برداشت:"حرف دهنتو بفهم عوضی!"
 
پسر هم که هیکل بزرگتری نسبت بهش داشت، یه قدم جلو اومد:"اگر نفهمم چی بچه یتیم؟!"
 
قبل از اینکه چانگکیون حرکتی بکنه، لیا جلوش قرار گرفت و با حالتی گارد گرفته گفت:"جیهون بهت اخطار میدم از دست سرمون برداری!"
 
جیهون با تمسخر خندید:"دختر کوچولو اینقدر..."
اما مشت سریع و محکم لیا، حرف رو تو دهنش کاشت و به زمین انداختش.
 
دختر دست چانگکیون رو گرفت و بالای سر جیهون که با درد دماغش رو گرفته بود، ایستاد:"میدونی که بابام چیکاره اس، ممنون میشم موقع شکایت سلاممو بهش برسون!"
 
و همینطور که پسر رو به دنبال خودش میکشید به حیاط پشتی مدرسه رفت.
اونجا دستش رو ول کرد و با خنده برگشت سمتش:"قابلتو نداشت"
 
چانگکیون نگاهش رو گرفت و کنار دیوار نشست:"من ازت درخواستی نکردم..."
 
لیا هم کنار چانگکیون نشست و سرش رو روی شونه اش گذاشت:"اوپا شاید تو نتونی از خودت محافظت  کنی اما لیا همیشه هست!"
 
پسر حرفی نزد و به فندکی که از جیبش در آورده بود، خیره شد. یه فندک نقره ای به شکل سر عقاب. کیهیون پارسال تولدش اون رو بهش داده بود. یه فندک از کار افتاده بود ولی برای پدرش بود.
 
لیا به نوک تیز عقاب نگاه کرد:"به عموت راجبش گفتی؟!"
 
پسر سر تکون داد:"نه! هنوز وقت نکردم...از کار بیکار شده و در به در دنبال کاره، کارای پاره وقت لعنتی فرصت دیدنشو بهم نمیده...اما فکر نکنم موافقت کنه. اون همیشه میخواد تو سایه باشیم..."
 
دختر به خط فک پسر نگاه کرد. مثل یه چاقوی برنده، تیز بود. لبخند شیطونی زد و از جاش بلند شد:"تا به حال یه شورشی بودی چانگکیون شی؟!"
 
چانگکیون سوالی نگاهش رو به برق شیطنت چشم های دختر داد:"شورشی؟!"
 
لیا با ذوق تو جاش پرید:"دلم هوس یه چیز  جدید کرده! باهام همراه میشی؟"
 
پسر با نیشخند از جاش بلند شد و کلاه هودیش رو از سرش کشید:"باز چه فکری تو سرت داری دختر سرکش؟"
 
لب های لیا به لبخند بزرگی کش اومدن:"یه فکر خوب! (دستش رو سمت پسر دراز کرد) همراهم میشی یا نه؟!"
 
چانگکیون نگاهی به آسمون کرد. اون روز هوا ابری بود. خسته کننده و خاکستری. بدش نمیومد بعد از مدت ها سرش رو پایین نگه داشتن، یه حرکت جدید بزنه...
 
پس...دست دختر رو گرفت و با لبخند سر تکون داد.
 
***
 
بعد از سرو کردن چندین شات پشت هم، بالاخره سرش خلوت شد. گوشه ای ایستاد و با درد، دست راستش رو گرفت. از شونه تا نوک انگشت هاش گز گز میکرد و سوزن سوزن میشد.
 
با صدای ضربه ای که به سطح چوبی کانتر زده میشد، برگشت:"آبجو لطفا..."
 
کلافه سری تکون داد و بعد از پر کردن یه لیوان بزرگ آبجو، اون رو جلوی مرد گذاشت:"بفرمایین..."
 
مرد لیوان رو گرفت و بدون مکث شروع به سر کشیدنش کرد. کیهیون چشم هاش رو بست.  از دیدن این  همه آدم مست و زخم خورده و بیکار و بی عار سردرد گرفته بود.
 
اینکه چانگکیون بهش پیام داده بود که با دوستش بیرون میره و یکم دیر تر میاد، تنها خبر خوب امروزش بود. میتونست بدون اینکه نگران غذاش باشه به کارش برسه.
 
بعد از استعفا دادن به عنوان سرآشپز یه هتل چهارستاره، هنوزم نتونسته بود یه شغل ثابت خوب پیدا کنه. چندین کار پاره وقت جور کرده بود اما درد دستش هرروز و هر ساعت بدتر میشد.
 
مرد لیوان خالی رو با صدای نسبتا بلندی روی کانتر گذاشت:"یدونه دیگه..."
 
کیهیون چشم هاش رو باز کرد و بعد از پر کردن دوباره ی لیوان، اون رو جلوی مرد گذاشت.
 
حس حرف زدن گرفته بودتش. با اومدن یکی از همکارهاش، عملا کسی کاری به کارش نداشت.
 
دست هاش رو روی کانتر ستون کرد:"امشب چی تورو اینجا کشونده؟"
 
مرد موقع نوشیدن مکث کرد. نگاهی خسته و خمار به صورت خسته و لاغر کیهیون کرد:"تورو چی اینجا کشونده؟"
 
کیهیون لبخند معناداری زد:"قتل..."
 
مرد خندید. کمی مستانه و دندون نما:"اولین نقطه ی تفاهم...ازت خوشم اومد، امشب (نگاهش به مردم مست و سرخوشی که درحال رقص بودن کشیده شد) کیس های خوب زیادی اینجاست...(دوباره به کیهیون نگاه کرد) اما تو به نظر باحال تر میای..."
 
کیهیون نیشخند زد:"یه لیوان دیگه میخوای؟!"
 
و به لیوان نیمه خالی اشاره کرد. مرد سری تکون داد و کیهیون هم با رضایت یه لیوان دیگه براش ریخت.
 
تموم مدت، مرد خیره به کیهیون بود:"دستت راستت مشکلی داره؟" متوجه شده بود که چندین بار مشتش رو باز و بسته کرده.
 
کیهیون مکث کرد:"دکتری؟"
 
مرد بیشتر روی صندلیش وا رفت و لبخند بزرگی زد:"دوست داشتم بشم..."
 
لیوان رو برگردوند. این بار لبریز ترش کرده بود:"عین کسایی که هرشب تو بار باشن به نظر نمیای!"
 
چشم های براق مرد تو فضای نیمه تاریک اونجا، خندید:"من تو این صحنه زندگی کردم پسر! اما این صورت معصوم لعنتی هرگز بهت اجازه ی فکر دوباره راجب کثیف بودنمو نمیده، مگه نه؟!"
 
پسر سر تکون داد. به شونه های پهن و بازو های بزرگش نگاه کرد. به موهای لخت مشکیش و سیب گلوش که موقع نوشیدن بالا و پایین میشد. با تموم این جذابیت ها بازم معصوم دیده میشد. همونطور که خودش میگفت، بهش نمیخورد آدم بدی باشه.
 
با کنجکاوی نگاهش کرد:"درسته..."
 
مرد تیر نگاهش رو از باسن پسر جوانی که بین مردم بود، گرفت:"بهم بگو ببینم...تا به حال با دستای خودت آینده اتو خراب کردی؟ تا به حال تونستی در برابر بی عدالتیا ساکت نمونی و با اصرارای احمقانه همه چیو به هم بریزی؟"
 
کیهیون فقط نگاهش کرد. معلوم بود که تونسته. هر بار که اون چاقو رو توی دست هاش میگرفت و جون یه نفر رو باهاش میگرفت، آینده رو برای خودش سیاه و سیاه تر میکرد. هرچند مدت ها بود که به خاطر اون سیاهی، برای خودش آینده ای نمیدید.
 
تموم این راه رو برای انتقام و به عدالت رسیدن اومده بود. تموم این مدت به امید روزی که همه اشون تقاص پس بدن، نفس کشیده بود و تلاش کرده بود. بخاطر چانگکیون! اون فقط دنبال ساختن آینده ی اون بود...
 
-"صورت کیوتی داری، میدونی؟"
 
کیهیون خندید. نمیدونست چرا مثل همیشه اخم نمیکنه:"میدونستی نباید اینقدر مستقیم مخ بزنی؟"
 
مرد بلند خندید:"آره! این روش راست کار دختراس، سریع جواب میده ولی پسرا...اممم...یکم سخت پا میدن..."
 
کیهیون باز خندید. مرد هم خندید. انگار امشب یه مقدار با بقیه ی شب ها فرق داشت. هردو مرد، خسته و کلافه از زندگی روزمره بودن و هیچ کدوم از زندگی اون یکی خبر نداشتن. اما طنین خنده هاشون هماهنگ و یک صدا بود.
 
مرد با لبخند و چشم هایی که هنوز بلند میخندیدن، به کیهیون نگاه کرد:"یه کاری هست که میخوام بکنم اما مرددم..."
 
کیهیون سوالی نگاهش کرد:"چه کاری؟"
 
-"یه کار که فکر میکنم اگر انجامش ندم، پشیمون میشم"
 
پسر شونه ای بالا انداخت:"پس فقط انجامش بده!"
 
و به دنبال این حرف، مرد نیم خیز شد. یقه ی کیهیون رو گرفت، اون رو به سمت خودش کشید و بی هوا بوسیدش. داغ و بی پروا...
 
دست های پسر با شوک رو سینه ی مرد نشست. یکم گذشت تا به خودش بیاد و با تعجب عقب بکشه.
 
مرد با لبخند دستی به گردنش کشید:"مرسی پسر کیوت!"
 
و قبل از اینکه فرصتی به کیهیون بده، پول نوشیدنی رو کنار لیوان خالی گذاشت و میون شلوغی صحنه، گم شد.
 
کیهیون با گیجی هنوز به جای خالی مرد خیره بود که دستی روی شونه اش نشست:"میشه منو از دست اون مستای لعنتی نجات بدی؟"
 
و دوباره اخم بین ابروهای پسر نقش بست. برای همکارش سری تکون داد و به سمت دیگه ی بار رفت. برای گروه جوانی که انگار برای جشن گرفتن اتفاق خاصی اونجا اومده بودن، مشروب ریخت اما حواسش پیش مرد جا مونده بود.
 
چند دقیقه بعد که بالاخره مهمونی لعنت زده اشون تموم شد، به جای قبلیش برگشت. هنوزم خبری از اون مرد ناشناس نبود. با یادآوری حس لمس سینه های عضله ای مرد، لبخند کمرنگی رو صورت کیهیون نقش بست.
 
میون آدم هایی که دیوانه بار میرقصیدن به دنبال مرد گشت. وقتی پیداش نکرد، با سرخوردگی نگاهش رو از صحنه گرفت و به ساعت نگاه کرد. ساعت کاریش تموم شده بود...
 
پیشبندش رو کند و روی کانتر انداخت...
 
***
 
برق های خونه خاموش بودن. چانگکیون هنوز برنگشته بود و از نیمه شب گذشته بود. کیهیون کوله اش رو روی زمین انداخت. چراغی روشن کرد و گوشیش رو درآورد اما قبل از گرفتن شماره، کلید توی در انداخته شد و در به همراه ورود چانگکیون باز شد.
 
کیهیون گوشی رو روی میز انداخت و به سمت پسر رفت:"تا الان کجا بودی؟"
 
پسر در رو با آرامش بست و با چشم های خمارش به مرد زل زد:"میخوام بهت کمک کنم عمو..."
 
کیهیون با گیجی به لباس های بیرونی که تن پسر بود، نگاه کرد:"مگه امروز مدرسه نرفتی؟ یونیفرمت کجاست؟"
 
چانگکیون با خنده سر تکون داد:"رفتم رفتم! جوش نزن...اومدم خونه و لباس عوض کردم...(با کوله اش خودش رو روی مبل انداخت) خستممم..."
 
کیهیون مثل یه مادر نگران وضیعت پسر رو بررسی کرد. مطمئن بود که مشروب خورده. بوی کمی میداد اما اون لعنتی...
 
پسر بی ربط گفت:"کی فکرشو میکرد سوزن اینقدر درد داشته باشه؟"
 
مرد سعی کرد آروم باشه:"سوزن چی؟"
 
چانگکیون با لبخند بزرگی مچ دستش رو بالا برد:"تتو زدم...خیلی درد..."
 
کیهیون داد زد:"تو چیکار کردی؟"
 
پسر که با صدای بلند کیهیون یک لحظه فاز از سرش پریده بود، با اخم از جاش بلند شد:"ششش! میخوای همسایه هام بفهمن چیکار کردم؟"
 
مرد با عصبانیت شقیقه های دردناکش رو فشرد. درد دستش طاقتش رو لبریز کرده بود.
 
شمرده و با صدای آرومی گفت:"چانگ بهم بگو دقیقا امروز چه غلطی کردی؟"
 
چانگکیون مثل یه بچه خیلی زود مود عوض کرد و لبخند زد. سمت کوله اش رفت و زیپش رو باز کرد و جلوی پاهای کیهیون خالیش کرد.
 
بسته های پول روی هم افتادن و پسر بلند خندید:"دیگه کار نکن عمو! میتونی تا موقعی که یه کار ثابت داشته باشی کار نکنی..."
 
کیهیون نگاه متعجبش رو از بسته های پول به چشم های قرمز پسر داد:"اینا چیه؟"
 
چانگ با دستش ادای پول رو درآورد:"Money! پوله! چیزی که صبح تا شب براش کار میکنی..."
 
سینه ی مرد با عصبانیت بی اندازه ای بالا و پایین میرفت:"اینا...پولای....کیه؟!"
 
پسر انتظار این واکنش رو نداشت. یه قدم عقب رفت و دوباره اخم کرد:"مگه مهمه؟ من فقط یکم گرفتم، میتونستم بیشترم بردارم ولی..."
 
کیهیون داد زد:"کی؟! بهمون بگو اینا پولایکیه؟!"
 
چانگکیون سکوت کرد. مگه قرار نبود عموش رو خوشحال کنه؟ اون صورت سرخ شده چی میگفت پس؟ چرا داشت داد میزد؟
 
زانوهاش سست شد و روی زمین نشست:"یادم نمیاد..."
 
کیهیون نمیدونست چیکار کنه. تتو...مشروب و حالا این پول ها؟! امشب چانگکیون دیگه چه گندی بالا آورده بود؟!
 
دستی به گردنش کشید و شروع کرد به قدم زدن:"دزدیدی؟!"
 
پسر به پول ها خیره شد:"تقریبا..."
 
-"از کی؟!"
 
-"نمیدونم، من انجامش ندادم...من..."
 
-"باید این پولای جهنمیو برگردوندی! متوجهی؟! محض رضای فاک بهم بگو امشب تو چت شده؟!"
 
چانگکیون به تتوی روی مچش نگاه کرد. :(:
سرش رو به راست کج کرد. درست بود. اون هم الان ناراحت بود.
 
زمزمه کرد:"من میخواستم بهت کمک کنم، لیا گفت مشکلی پیش نمیاد اگر اینکارو کنیم، کسی نمیتونه بفهمه کی هکشون کرده..."
 
کیهیون نمیشنید. هیچ کدوم از اون حرف هارو نمیشنید. اون هم روی زمین نشست. بسته های پول بینشون افتاده بودن و لبخند کجی تحویل کیهیون میدادن.
 
مرد دست هاش رو پشت گردنشش گذاشت و تو هم قفلشون کرد:"این پولارو گم و گور میکنم! این اتفاق هرگز نیفتاده...فهمیدی؟"
 
پسر با عصبانیت به عموش نگاه کرد:"اون حرومزادها که بهش احتیاجی ندارن! به نظرت اونی که پول پارو میکنه به اینا نیاز داره؟! چرا یه بار که شده یه کاری راضیت نمیکنه؟ چرا میخوای درستکار باشی؟! مگه درستکاری برادر لعنتیتو به کجا کشوند؟ به مرگ! پس چرا فقط برشون نمیداری؟!"
 
حرف های صادقانه  و معصومانه ی پسری که هیچی از راز های مرد مقابلش نمیدونست، غم انگیز بود. و این قلب کیهیونی که از دستش عصبی بود رو به درد میاورد. اون آدم درستکاری نبود. آدم کثیف و لجنی بود...چانگکیون هم نباید به اون دنیا کشیده میشد....
 
بدون هیچ حرفی بلند شد. بسته های پول رو توی کوله اش انداخت و زیپ کوله رو بست و انداختش یه گوشه:"فردا به حسابش میرسم...."
 
پسر حرکتی نکرد. به نقطه ی نا معلومی خیره شده بود.
کیهیون با حرص یقه ی پسر رو گرفت و بلندش کرد:"دارم با تو حرف میزنم..."
 
چانگکیون یقه اش رو از دست مرد بیرون کشید:"اگر اون پولارو نمیخوای پس کار کن! اونقدر کار کن که جونت در بیاد، ببینم اون موقع تو زندگی فاکیت به کجا میرسی کیهیون شی!"
 
محکم به شونه ی کیهیون زد و تو اتاقش رفت. درش رو بست و قفل کرد.
 
با بسته شدن در، کیهیون از درد ناله ی خفه ای کرد. شونه اش رو محکم گرفت و لبش رو به دندون کشید.
 
"درستکاری برادر لعنتیتو به کجا کشوند؟ به مرگ!"
 
گلدون روی میز رو برداشت و با داد به دیوار کوبیدش:"فاک!"
همونجا، روبه روی شیشه های خرد شده، روی زمین نشست و چشم هاش رو بست. خسته بود...خیلی...
 
پسر پشت در، خودش رو جمع کرد. سرش رو روی زانو هاش گذاشت و گوش هاش رو گرفت...
 
اون میخواست بزرگ باشه. میخواست اونقدر بزرگ باشه که بتونه به عموش کمک کنه. از این که اون رو اینقدر خسته و کوفته میدید قلبش به درد میومد. اون با چشم های خودش سختی کشیدن های کیهیون رو دیده بود و هرگز نتونسته بود کمکش کنه.
 
کیهیون نمیذاشت اون دستش رو بگیره. هربار که چانگ دستش رو به سمتش دراز میکرد، کیهیون اون رو پس میزد. بهش گفته بود صبر کنه. ازش زمان خواسته بود. همه ی سختی هارو روی دوش خودش گذاشته بود.
 
چند بسته پول از حساب بانکی پدر جیهون که جای زیادی رو نمیگرفت. اون میخواست کمک کنه اما هنوز...راهش رو بلد نبود...
 
///

به پسر که بهش پشت کرده بود، نگاه کرد. یادش نمیومد کجا باهاش آشنا شده. شاید آخرین آدمی بود که لحظه ی بیرون رفتن از بار دیده بود، یا شاید اولین کسی که میون رقص آدم ها به چشمش اومده بود. دقیق یادش نبود!
 
ملافه رو روی بدن برهنه و سفید پسر کشید و از جاش بلند شد.
پنجره رو کمی باز کرد و لیوانش رو برداشت. دست هاش رو تکیه داد و باقی نوشیدنی تلخ و سردش رو سرکشید. یاد خنده های پسر افتاد. خنده هاش حقیقتا کیوت بود...
 
با ناله ی پسر روی تخت، پنجره رو بست و به سمتش برگشت. سردش شده بود و ملافه رو بیشتر رو خودش کشیده بود. با این حال بدن مرد اینقدر داغ بود که لخت و سرد بودن هوا براش اهمیتی نداشت.
 
لیوان خالیش رو روی میز گذاشت. کنار غلاف خالی تفنگش.
 
به سمت حموم رفت. بدون فکر، شیر آب رو باز کرد. قطره های آب سرد رو بدنش سرازیر شدن، سر خوردن و به زمین رسیدن. از سردی آب، لحظه ای نفسش بند اومد اما فقط چشم هاش رو بست...
 
یاد حرف های مرد افتاد...
 
"بهتره یادبگیری تو فقط باید سوالایی که بهت مربوطه رو بپرسی و هرچی مافوقت میگه رو قبول کنی...تو در جایگاهی نیستی که بخوای این تصمیماتو بگیری..."
 
دست های مرد مشت شد. باید همون موقع یه مشت تو دهن اون پیرمرد حرومزاده میزد و از دفترش بیرون میزد.
 
"بهت یه پیشنهاد خوب میدم، تو پلیس خوبی بودی اما زیادی کنجکاوی! بعضی اوقات باید بدونی کی عقب بکشی مرد! بهتره قبل از اینکه نشانت به زور ازت گرفته بشه، خودت با دستای خودت تحویلشون بدی، همیشه میتونی یه جای دیگه کاری کنی، شاید تو یه بخش دیگه اما اینجا دیگه جای تو نیست!"
 
با عصبانیت به دیوار مشت زد. آب یخ بود و بدن اون سر شده بود اما آتیش خشم درونش هنوز شعله ور بود.
 
ازش خواسته بود از تنها جایی که برای اولین بار حس کرد بهش تعلق داره، دست بکشه...ازش خواسته بود یا از پلیس بودنش دست بکشه یا شرافتش!
 
شرافتی که اینقدر براش زحمت کشیده بود...در مقابل شغلی که براش بیش از اندازه تلاش کرده بود...
 
درآخر، باز این شرافت بود که براش باقی مونده بود...

°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•°Where stories live. Discover now