***
کیهیون کنارِ هیونوو ایستاده بود و به اون ساختمون نگاه میکرد. آقای هان به همراه دستیار بلندقدش و پسری که فهمیده بود اسمش جوهانه، جلوی دروازه منتظرشون بودن. دست یخ کردهش تو دستِ بزرگ و گرم شونو بود اما حتی گرمای اون هم نمیتونست سرمای جسمش رو کم کنه.
نفس لرزونی بیرون فرستاد و آروم زمزمه کرد:"گفتی تا کجا پیش میریم؟!"
درسته، این برای صدمین بار بود که این سوالو میپرسید ولی هربار که مرد جوابشو داده بود، بیشتر شبیه بنزینِ رو آتیش عمل میکرد و مضطرب تر میشد و همچنان اصرار داشت که این سوالو بپرسه تا بلکه یکی از اون بارها بهش قوت قلب بده.
شونو نگاهش رو از جلو گرفت و مکث کرد. مثل تموم بارهای قبلی با آرامش و خونسرد بهش نگاهی انداخت و گفت:"تا جایی که لازم باشه"
دلش میخواست جواب دیگهای بهش بده اما این حقیقت بود. حتی اگر لازم بود باید زیر تیغِ جراحی هم میرفت، البته که امیدوار بود کار به اونجا نکشه ولی این دستور رئیس بود.
با این حال، اینبار این رو هم اضافه کرد:"ولی قول میدم نذارم کار به اونجا بکشه. من حواسم بهت هست" و با اتمام حرفش، بوسهی آرومی رو پیشونی پسر نشوند. دستشو دور کمر لاغرش گذاشت و اون رو همراه خودش به سمت هان برد.
خیلی از زمانی که تو سازمان بیهوا و بدون هیچ توضیحی بوسیده بودش نگذشته بود و از اون موقع تموم رفتار ها و کلماتی که از دهنش بیرون میاومد، کیهیون رو گیج و گیجتر میکرد. هیونوو هیچ توضیحی بهش نداده بود و درست بعد از اینکه ازش جدا شد، در رو از کرد تا به اتاق کنفرانس برن و دوباره همراه تیم به استراتژیشون فکر کنن.
دستِ کیهیون بیشتر دست مرد رو چنگ زد. اگر گیجش کرده بود تا استرسش برای ماموریت کمتر بشه باید میگفت که موفق شده. هرلحظه که میگذشت بیشتر به اون صحنه فکر میکرد و این ذره ذره ثانیههای حضورش تو اون موقعیت استرسزا کمرنگتر میکرد.
اما اگر اینم یکی دیگه از کارهایی بود که قرار بود راجع بهش توضیحی نده و مثل قبل ازش استفادهی لحظهای کرده بود-...
+"خوش اومدین!" با صدای هان از افکارش بیرون کشیده شد و با گیجی نگاهش کرد.
شونو لبخندی تصنعیای به مرد زد:"ممنون!"
مرد نیم نگاهی به بادیگاردهایی که شونو همراه خودش آورده بود کرد و گیج پرسید:"مشکلی پیش اومده؟"
شونو هم به بادیگاردهاش که همون افسرهای سازمان بودن نگاهی انداخت و سمت هان برگشت:"کار از محکم کاری عیب نمیکنه. خب دیر که نکردیم، نه؟"
هان، سریعا، به طرفین سر تکون داد و بیخیال بحثِ بادیگاردها شد:"اصلا! اتفاقا خیلی هم آن تایم اومدین، اتاق عمل درحالِ آماده سازیه و رئیس هم تازه اومده..."
باقی حرفش رو خطاب به کیهیون زد:"...امروز روز بزرگیه، مگه نه!؟"
مشکلی پیش نمیاومد اگر باهاش هم صحبت نشه و انرژیش رو به خاطرش هدر نده، پس کیهیون بدون هیچ حرفی فقط لبخند کمرنگی زد و آروم سر تکون داد.
جای اون شونو با سر تایید کرد:"البته که امروز روز مهمیه. کیهیون فقط یکم مضطربه برای همین حوصلهی حرف زدن نداره"
هان دوباره لبخند مضحکی به صورت زد:"اوه درسته درسته! نگران هیچی نباشین! بیاین با رئیس آشناتون کنم" و خودش زودتر داخل ساختمون رفت.
کیهیون و هیونوو نیم نگاهی به هم انداختن و همراه آدمهای هان و بادیگارداشون وارد ساختمون شدن. فضای اونجا مثل یه انبار بزرگ و خالی بود. با شش تا ستون پهن و بزرگ که تو مرکزشون یه میزِ فلزی با دو صندلیِ مقابلش گذاشته بودن.
یه مرد میانسال با موهای جوگندمی و کم پشتی که از وسط عملا کچل بود، درحالی که به سیبیل های بلندش دست میکشید، پشت میز نشسته بود. دو تا آدمِ درشت هیکل سمت چپ و راستش ایستاده بودن و به صافیِ ستون های اونجا خشک و سخت بودن.
هان مقابل مرد وایستاد و تعظیم کوتاهی کرد:"اینم آقای لی و همسرش (بعد به مرد اشاره کرد) رئیس یانگ هستن. اون کارای نهاییتونو انجام میده"
شونو و کیهیون برای مرد سر خم کردن و با اشارهی اون روی صندلیهای جلوی میز نشستن. شونو با نگاه مشتاقی به مرد نگاه میکرد. این چند وقت تموم تلاششون برای رسیدن به این آدمو انجام داده بودن. گرفتنش اونارو چندین قدم جلوتر مینداخت. هرچند که اگر اونو میگرفتن، چند وقت بعد، یکی دیگه جایگزینش میشد اما یه آدم هم یه قدمِ رو به جلو بود.
شونو پا روی پا انداخت و کیف نقرهای رنگی که تموم مدت تو دستش نگه داشته بود رو روی پاهاش گذاشت تا باعث شه مرد به حرف بیاد. یانگ یکی از انگشترهای طلاش رو از انگشت زمختش درآورد و بدون اینکه بهشون نگاهی بندازه، باهاش بازی کرد.
+"قیمتی که از قبل بهتون اعلام کردیمو همین الان میدی و عمل همسرت تو اتاقِ جراحی انجام میشه. بعد از اینکه کارتون تموم شد، میرین و دیگه هرگز اسم مارو نمیارین، مفهومه!؟" لحنش بی هیچ حالتی بود و طوری که مشخصا هزاران بار اینکارو انجام داده، حرفاشو بهشون زد.
شونو با نگاهش اطراف رو از نظر گذروند:"اون وقت این اتاق کجاست؟"
یانگ انگشترش رو به سختی از بندِ انگشت تپلش رد داد و بی حوصله سر بلند کرد، به در سمت راست خودش، یا همون سمت چپ شونو، اشاره کرد و گفت:"اونجا! انتهای راهرو جراحی رو انجام میدن. یه جراح و دوتا دستیارش منتظرن"
بعد طوری که با نگاهش از شونو میخواست پولهارو بهش بده، بهش خیره شد. اما قبل از اینکه شونو کیف رو روی میز بذاره، کیهیون به حرف اومد:"اون بچـ...اون اهداکننده، چند سالشه؟!" صداش آروم و ضعیف بود و انگشتهاش رو محکم تو هم حلقه کرده بود.
یانگ به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد:"چه اهمیتی داره؟ اون باهات سازگاره و قلبش سالمه، چیکار داری چندسالشه؟!"
هیونوو اخم کمرنگی کرد و با گذاشتن کیف نقرهای مقابل مرد، حواسش رو به خودش جمع کرد:"همسرم منظور خاصی نداشت. دکتر قبلیش گفته بود بهتره اهداکنندهای که پیدا میشه همسن خودش باشه تا مشکلی پیش نیاد. برای همین اینو پرسید" سریع سعی کرد موضوع رو جمع کنه و کیف رو باز کرد.
کیهیون سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. نتونسته بود جلوی خودشو بگیره. مدام صحنهی پیدا کردن اجساد اون بچههای کوچیک به خاطرش میومد و فقط میخواست بدونه اون آدم چند سالشه. درسته به هرحال که قرار بود نجاتش بدن اما این استرسی که بدنشو احاطه کرده بود جلوی تموم منطقش رو میگرفت.
یانگ به دستههای تمیز و مرتبِ پول نگاه کرد و برای اولین بار از بدو ورود لبخند بزرگی زد و بدون اینکه چشم ازشون بگیره گفت:"میتونین برین برای جراحی آماده شین"
آقای هان با این حرف، درحالی که بی حرکت کنار رئیسش ایستاده بود و به پول های توی کیف نگاه میکرد، آروم سری تکون داد و به جوهان اشاره زد:"بله همکارم بهتون راهو نشون میده"
جوهان نگاه بدی به هان انداخت و ناچار از جاش تکون خورد و منتظرِ شونو و کیهیون موند. شونو با گرفتن دستِ پسر بلندش کرد و باهم پشت جوهان راه افتادن. از در که عبور میکردن، انتهای یه راهروی کوتاه میرسید به اتاق عمل.
پسرِ مو قرمز میونِ راهرو ایستاد و به اتاق اشاره کرد:"نمیتونی همراه همسرت داخل بمونی، زود بیا بیرون و منتظرم نذار!"
اون دو نفر بی هیچ حرفی با سر تایید کردن و وارد اتاق شدن. تمومِ اون فضا کیهیون رو به چندین سالِ پیش برگردوند. روزی که برای نجاتِ دویونگ دنبالش رفته بود. اون اتاق اونو درست یاد اونجا مینداخت، کمی پیشرفته تر بود اما دقیقا همون انرژی رو داشت. پرشده از انرژی مرگ!
دکتر نیم نگاهی بهشون انداخت و با اشاره به گوشهی اتاق که پرده کشی شده بود، گفت:"میتونی لباساتو اونجا عوض کنی (رو کرد به شونو) اما تو! باید بری بیرون!"
شونو به نفی سر تکون داد و کیهیون رو به خودش نزدیک تر کرد:"فعلا نه! بعد از اینکه لباسش رو عوض کرد میرم"
مرد شونهای بالا انداخت و بالای پسرِ جوونی که روی یکی از تختها دراز کشیده بود، رفت. مادهی بیهوشی تاثیرشو گذاشته بود، حالا به کلی از هوش رفته بود و دیگه تقلا نمیکرد. کیهیون به دست و پای پسر که به تخت بسته شده بود، نگاه انداخت.
جای کبودی ها و زخمهایی که دور مچهاش بود باعث شد اخم به ابرو بیاره. نگاه معناداری به هیونوو کرد و اون با اینکه رد نگاهشو دیده بود، آروم به نفی سرتکون داد و به پشت پرده هدایتش کرد.
به محضِ اینکه شونو پرده رو کشید و از دید خارج شدن، انگار نفس کیهیون کمی بازتر شد. با خستگی به دیوار تکیه داد و لب زد:"نمیشه زودتر تمومش کنیم؟"
شونو اخم کرد و مثل خودش گفت:"نه! تو چت شده؟!"
کیهیون سکوت کرد و چیزی نگفت. فکر دراز کشیدن رو اون تخت براش طاقت فرسا بود. از زمانی که وارد اتاق شده بودن ساعتی درونش درحال تیک تاک بود. ای کاش زودتر تیمشون میریخت داخل و همه چیز تموم میشد!
هیونوو بهش نزدیک تر شد و کتش رو از تنش بیرون کشید:"باید لباساتو عوض کنی"
دست کوچیک کیهیون با نگرانی رو دست مرد نشست و تند سر تکون داد:"صبر کن! خودم انجامش میدم"
هیونوو با اینکه مطمئن نبود، اما باشهای گفت و درحالی که کت پسر رو روی دستش انداخته بود، عقب کشید. کیهیون بهش پشت کرد و دستش رو به دیوار گرفت. پاهاش بدون هیچ کنترلی میلرزیدن و دلش میخواست زمان متوقف شه. یا زمین دهن باز کنه و اون و کل دم و دستگاهِ اونجارو همراهش ببلعه. ولی هیچ کدوم قرار نبود اتفاق بیفته. اون باید لباس هاشو با اون لباسِ بی دکمه و بازِ سبز رنگ عوض میکرد، فقط به خاطر اینکه قرار شده بود تا جایی که لازمه پیش برن.
بیرون اتاق، رئیس یانگ و آقای هان بالاخره شمارش پولهاشون رو تموم کردن. یانگ از جاش بلند شد و به سختی دکمهی کتش رو روی برامدگیِ شکمش بست.
کیف رو بغل هان انداخت و به بادیگاردهاش اشاره کرد:"شماها اینجا بمونین تا کارشون تموم شه، من و آقای هان یه قرار مهم داریم"
بعد دستی به سیبیلش کشید و به بادیگارهای شونو که کنار ورودی ایستاده بودن نگاه کرد. تنهی آرومی به هان زد و با نگاهش اونارو نشون داد:"این یارو چرا با خودش اینارو آورده؟!"
هان بیخیال شونهای بالا انداخت:"بعضی از مشتریها ازین کارا میکنن. مشکلی نیست، بریم؟!"
مرد چشم غرهای به زیردستِ احمقش زد و به راه افتاد. اما قدم از قدم برنداشته بود که یکی از آدمهاش به سرعت داخل ساختمون دوید.
درحالی که اسلحه به دست بود و سر و وضع آشفتهای داشت فقط تونست یه جمله میون نفس های بریدهش به زبون بیاره:"ردمونو زدن!"
هان با هول سمت دستیارش برگشت:"زودباش برو به دکتر خبر بده!!!"
مرد، سریع، سر تکون داد و از اونجا رفت. و این درست قبل از این بود که سوهی به همراه یکی از افرادش از درِ جلویی وارد ساختمون بشن.
سوهی اسلحه رو درست تو صورت یانگ نشونه گرفت و داد زد:"از جاتون تکون نخورین!"
بادیگارد دوباره اسلحهش رو آماده باش نگه داشت و مقابل یانگ و هان ایستاد. با اشارهی سوهی، دو بادیگارد شونو هم اسلحههاشون رو بیرون کشیدن و نقش بازی کردن تموم شد.
هان درحالی که کیف رو محکم تو بغلش میفشرد، به رئیسش نزدیک تر شد و تند تند گفت:"همهش نقشه بود! گول خوردیم! گول خوردیم!"
یانگ با حرص چشم ازش گرفت و بدون اینکه تکونی بخوره، محاسبه کرد چطور قبل از اینکه تیراندازی بشه خودشو پشت ستون برسونه. نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به هان انداخت.
سوهی دوباره تکرار کرد:"به نفعتونه دست از پا خطا نکنین! دیگه راه فراری ندارین!"
اما یانگ با این حرف پوزخندی به دختر زد و بیهوا هان رو به سمتشون هل داد تا حواسش رو پرت کنه و از این فرصت استفاده کرد تا پشتِ ستون پناه بگیره. با اون کار نه تنها سوهی بلکه آدم های خودشم سورپرایز شدن؛ پس بیهوا شلیک کردن و پشت ستونها پناه گرفتن.
یانگ با عجله به دیوار تکیه زد و نفس راحتی کشید. با خیالی آسوده تر تفنگش رو از پشت کمرش بیرون آورد و نیم نگاهی به هان که هنوز اون وسط هاج و واج مونده بود، انداخت.
تیری که سوهی شلیک کرد، به بادیگارد خورده بود و بدن بی جونش جلوی پای هان افتاده بود و اون بی دفاع و درحالی که هنوز کیف رو محکم تو بغلش میفشرد به خونی که زمین رو رنگی میکرد، خیره بود.
سوهی که پشت ستون پناه گرفته بود، دزدکی سرش رو بیرون آورد تا موقعیت بقیه رو بررسی کنه. ساختمون طولِ زیادی داشت و فاصلهی بین ستون ها تقریبا زیاد بود. با اینکه اون و همراهاش پشت ستونهای جلویی بودن و راه خروجو بسته بودن اما هنوز راه درپشتی باز بود.
موقعیت رو که بررسی کرد، دوباره به دیوار تکیه زد و به افرادش که پشت ستونِ بغلی بودن اشاره زد:"یانگ و یکی از افرادش، ستون های مرکزی. یکی، ستون پشتی."
بعد نفس آرومی کشید و بلند گفت:"افراد ما اینجارو محاصره کردن! همه چی تموم شده!"
یانگ برای آخرین بار پر بودنِ اسلحهش رو چک کرد. اون قرار نبود بدون جنگ تسلیم بشه. حتی اگر به قیمت فدا کردن تموم اون پول و جونِ آدماش بود، باید فرار میکرد.
+"من به همین سادگی تسلیم نمیشم!" اینو بلند داد زد و به سمت سوهی شلیک کرد.
...کیهیون و هیونوو به محض شنیدن اولین صدای شلیک، به هم نگاه کردن و پسر دست از لباس کندن کشید. پشت بندش صدای رئیس تاک تو گوش شونو پیچید:"سوهی وارد عمل شد!"
شونو سری تکون داد و رو به کیهیون گفت:"شروع شده!"
دکتر با ترس تیغِ جراحی رو محکم تو دستش گرفت:"صدای چی بود؟! بهمون حمله شده؟!"
همون لحظه جوهان و دستیارِ هان واردِ اتاق شدن. جوهان تند و باعجله گفت:"پلیسا اومدن! زودباشین باید از اینجا بریم!..."
بعد رو کرد به شونو:"...شماهم همینطور! یالا!"
کیهیون بدون اینکه چیزی بگه به دست هاشون نگاه کرد. جوهان دست خالی بود اما اون مرد بلند و درشت، تفنگ داشت. و این درحالی بود که اون و شونو هیچ سلاحی با خودشون نداشتن...
دکتر به دستیارش اشاره کرد:"نشنیدی چی گفت؟ زود باش بچه رو بردار! باید بریم!"
اما قبل از اینکه دستِ دستیارش به بچه بخوره، شونو مچشو گرفت، محکم به پشت پیچوندش و سر مردو به لبهِ تخت آهنی زد.
با اینکارش دستیار هان اسلحهش رو بالا آورد و به سمتش نشونه گفت:"از جات تکون نخور!"
شونو درحالی که بدنِ بیهوش مرد زیرپاش افتاده بود، دستهاشو به حالت تسلیم بالا آورد:"هی آروم باش! فقط نمیخوام بار اضافی ببریم، درست مثل تو!" و به دنبال حرفش، میزِ وسایل جراحی رو به سمت مرد برگردوند.
جوهان قبل از اینکه چیزی بهش بخوره عقب کشید و وسایل فقط به مرد برخورد. کیهیون از این فرصت استفاده کرد و بهش حمله کرد. قبل از اینکه اون به خودش بیاد و دوباره به سمتشون نشونه بگیره، پیراهنی که دستش بودو دور دست مرد پیچوند و درحالی که دستشو ثابت نگه داشته بود، با آرنجش محکم به چونهش کوبید.
حلقهی انگشتهای مرد شل شد و تفنگ از دستش افتاد ولی ضربهی کیهیون اونقدر محکم نبود که از پا درش بیاره. پس دستی به چونهش کشید و با عصبانیت به سمت پسر حمله کرد. کیهیون نتونست سریع به خودش حرکتی بده و مرد محکم گلوشو چنگ زد و سرشو با تموم زورش به دیوار کوبوند.
شونو که حواسش پرتِ اون یکی دستیار و دکتر بود، بعد از سومین باری که اون مرد سر کیهیون رو به دیوار کوبید، متوجهشون شد. بدنِ نیمه جون دکتر رو هم پیشِ بقیه انداخت و به سمت اونا رفت.
تفنگِ مرد رو از روی زمین چنگ زد و بی معطلی به پا و دستش شلیک کرد و وقتی اون کیهیون رو ول کرد و به سمتش برگشت، با ته اسلحه، محکم به گیجگاهش زد و بیهوشش کرد.
بعد به سرعت سمت کیهیون رفت و حواسش بود که تفنگ رو دور از چشمش، پشت کمرش بذاره. کمکش کرد بشینه و پشتش رو آروم به دیوار تکیه داد. بالاتنهی پسر برهنه بود، بدنش با برخورد به دیوار لرزید و درحالی که چشمهاش بسته بود، با درد نالید.
جوهان با صدای شلیک دیگهای که شنید، دوباره جلو اومد و با تعجب به اوضاع پیش اومده نگاه کرد و خطاب به شونو گفت:"تو هم با پلیسایی؟!"
شونو بدون اینکه نگاهی بهش بندازه، پیراهن کیهیون رو از روی زمین برداشت و درحالی که کمکش میکرد اونو بپوشه به جوهان جواب داد:"آره! حالا زودتر دست و پای اون پسرو باز کن"
جوهان محکم و به نفی سر تکون داد:"عمرا! این تو قرار ما نبود! تو هم جزو اون پلیسای فاکیای!"
شونو دکمههای لباسِ کیهیون رو بست و با حرص به جوهان نگاه کرد:"و تو قرار ما نبود تو عین احمقا وایسی و هیچکاری نکنی! نگران نباش کاری با تو یکی نداریم، فقط بچه رو بردار و با خودت بیار!"
کیهیون هنوز چشمهاشو بسته بود اما هوشیار بود و صداهارو هرچند گنگ اما میشنید. دستشو به بازوی هیونوو گرفت و با صدای ضعیفی گفت:"اون پسرِ..."
هیونوو با احتیاط کمکش کرد بلند شه و بدنشو به خودش تکیه زد:"نگران اون نباش! سعی کن بیدار بمونی کیهیون!"
کیهیون به پشت سرش دست کشید. خونریزی نداشت اما اینقدر سرش رو گردنش سنگینی میکرد که باز کردن چشمهاش غیرممکن به نظر میرسید. با اینحال سعی کرد محکم باشه و چشمهاشو به سختی باز کرد. دیدش کمی تار و مهآلود بود.
دست آزادش رو به دیوار گرفت و خودشو نگه داشت:"خودم میتونم"
لحن و حالش اطمینان زیادی به شونو نمیداد اما به خواستهی خودش رهاش کرد تا رو پای خودش وایسه. بعد سمت جوهان که با وجود مخالفتش پسر رو تو بغلش داشت، برگشت:"سریع ترین راهِ بیرون رفتنمون درِ پشتیه. اگر با احتیاط عمل کنیم خیلی زود میتونیم بزنیم بیرون"
جوهان عصبی خندید:"احتیاط؟! مرد صدای شلیکاشونو نمیشنوی؟ من همراه خودم یه تفنگ فاکی هم ندارم"
شونو قبل از جواب دادن تعدادِ تیرهای اسلحهش رو چک کرد:"من دارم! ما نمیدونیم اون بیرون چه خبره پس زودتر راه بیفت تا همه چی برعلیهمون نشده"
پسر موقرمز نیم نگاهی به کیهیون کرد. به دیوار تکیه زده بود و سعی داشت با بیشتر روی هم فشردن پلکهاش، دیدِ تارشو بهتر کنه:"اون چی؟"
شونو هم به کیهیون نگاه کرد و خط بین ابروهاش عمیق تر شد:"من مراقبشم! تو جلوتر برو"
جوهان با حرص سر تکون داد:"چشم رئیس! حالا فداییتونم شدم!" غرغر کرد و همراه پسری که به خاطر تموم اون سر و صداها کمی به هوش اومده بود، از اتاق بیرون رفت.
هیونوو هم دستِ کیهیون رو گرفت و با احتیاط و قدمهای شمرده پشتِ جوهان راه افتادن. جوهان پشتِ در مکث کرد:"چرا زودتر همو نمیکشن؟!"
شونو با عصبانیت غرید:"انقدر وقت کشی نکن لعنتی!"
کیهیون حالش کمی بهتر شده بود و قوای بدنش برگشته بود. کمی خودشو جلوتر کشید و آروم پشت جوهان زد:"برو، اون از پشت هواتو داره"
جوهان نیشخند زد:"بهتره که داشته باشه"
شونو:"برو، در سمتِ چپته!"
جوهان سری تکون داد و برگشت. دستش روی دستگیره نشست و قبل از باز کردنش، نفسشو حبس کرد و پسر رو بیشتر به خودش فشرد. شونو اسلحهش رو آمادهی شلیک بالا آورد و جوهان با شمارش یک دو سه در رو باز کرد.
قبل از اینکه به جای دیگه ای نگاه کنه، نگاهش رو در پشتی میخ شد و بیهوا دو قدم جلو رفت، غافل از اینکه بادیگاردِ یانگ درست مقابلشون، پشتِ ستون، جا گرفته و آمادهی شلیکه!
+"مراقب باش!" کیهیون بلند داد زد و جوهان رو محکم به کنار هل داد. شلیک!
شونو به سرعت جلو رفت و با قرار گرفتن بادیگارد تو دیدش، بهش شلیک کرد. بعد کنار کیهیون رفت، بازوشو گرفت و برشگردوند:"خوبـ-"
ولی با دیدن لباس خونی پسر، کنارش زانو زد:"فاک! نه!"
جوهان از روی زمین بلند شد و بعد از چک کردن سالم بودنِ بدنش، تازه متوجه کیهیون شد. جلو رفت و با تعجب به کیهیونی که دستشو محکم روی زخم شکمش میفشرد نگاه کرد.
با کلافگی به موهاش چنگ زد و به طرفین سر تکون داد:"فاک فاک فاک!"
هیونوو کیهیون رو تو بغلش گرفت و رو به جوهان داد زد:"گمشو بیرون! زودباش!"
جوهان دوباره با ناراحتی به کیهیون نگاه کرد اما درنهایت پسر رو برداشت و قبل از اینکه کسی دوباره بهشون شلیک کنه، از در پشتی بیرون زد.
با رفتن اون دو نفر، هیونوو خودش و کیهیون رو پشت دیوار پنهون کرد. سر کیهیون رو تو بغلش گذاشت و زخمشو محکم فشار مداد تا خونریزیش رو کم کنه:"آخه این چه غلطی بود کردی احمق؟!"
کیهیون با درد نالید:"بچه..."
هیونوو با حرص غرید:"فقط خفه شو لعنتی! حرف نزن! بردش بیرون!"
پسر چشم هاش رو بست و چیزی نگفت. کاری که کرد دست خودش نبود. تنها کسی که اون آدمو دید، خودش بود و قبل از اینکه خودش تصمیمی بگیره ماهیچههاش به کار افتادن.
حالا اگر اینجا و با این وضع میمرد خیلی طعنه آمیز میشد؟ قاتلی که مثل یه قهرمان مرد...چرا، میشد. اون لیاقت اینطور مرگ رو نداشت! اون حتی فرصت نکرده بود با چانگکیون حرف بزنه!
دست خونیش با بیجونی رو دستِ هیونوو نشست. به سختی کمی خودشو بالا کشید و چشمهای بی رمقش رو باز کرد:"بهم...قولی میدی؟"
شونو منتظر نگاهش کرد و کیهیون ادامه داد:"که...اون فیلمو...به...چانگ...نشون بدی؟"
همزمان که درد تو تک تک نقاط بدنش پخش میشد، بی حسی وجودشو میگرفت. این میتونست اخرین تلاشش برای بخشش باشه. تنها چیزی که انگار تو اون لحظه اهمیت داشتن طرز فکر برادرزادهش نسبت بهش بود. دلش میخواست حداقل بعد از مرگش سرِ قبرش بیاد. اینطوری حداقل اون دنیا آسوده میشد.
هیونوو به خونی که بدون توقف از اون زخم بیرون میریخت نگاه کرد:"خودت بهش نشون میدی کیهیون! حرف نزن! خودت با اون پسرهی کله شق حرف میزنی و این ماجرای قهر و آشتی تموم میشه! فقط ساکت شو!"
کیهیون با خستگی چشمهاشو بست و لبخند محوی زد:"فکرشم...نمیکردم یه...روزی...اینجوری بمیـ...رم"
ESTÁS LEYENDO
°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•°
Fanfic𝐔𝐩 𝐓𝐢𝐦𝐞: سه شنبه 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: ShowKi. Secret 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: Crime, Angst, Mystery, Smut, Drama 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝑼𝒎𝒃𝒓𝒂𝑳𝒖𝒏𝒂𝒆 ~برشی از داستان بالاخره دست از دویدن کشید. درحالی که نفس نفس میزد، به دیوار تکیه داد. کارش تموم بود! دستش روی سی...