***
درحالی که عمیقا تو فکر بود، دستش رو به سطح چوبی میز میکشید. نگاهش خیره به وسایل کنار در بود و تنها صدایی که میشنید، تیکتاک عقربههای ساعت بود. صدها تیکتاک گذشته بود و اون هنوز تمایلی برای به حرکت درآوردن بدنش نداشت.
خونه آروم بود و مرد روی تخت نرمش، کنار جای سرد شدهی پسر، در آرامش خوابیده بود. پسر زمانی که بیدار شد، باور نمیکرد شب گذشته واقعا اتفاق افتاده باشه. حس میکرد همهش یه رویای شیرین بوده. و حالا چقدر از چشم باز کردن ناراحت بود.
اولین کاری که بعد از بیدار شدن کرد، بوسیدن لبهای مرد بود. اون خواب سنگینی داشت و خوشبختانه به این راحتی بیدار نمیشد. با اینکه پسر میل شدیدی به دیدن چشمهای خوابآلودش داشت اما این صبح متفاوت بود.
پس به نرمی و بدون اینکه بیدارش کنه، از تخت پایین اومد. لباسهاش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت. دست و صورتش رو شست و به خودش توی آینه نگاه کرد. نوک چتریهاش خیس شده بود و صورتش رنگ پریده به نظر میرسید.
نگاهی به مسواکهای کنار آینه کرد. یکی آبی و یکی سبز. با بغض مسواک سبزش رو برداشت و لب گزید. میشد فقط این اینجا بمونه، نه؟ حداقل یه تیکه پلاستیک بدرنگ میتونست ازش به جا بمونه که نشون بده، اون هم روزی اینجا زندگی میکرده. همین هم براش کافی بود.
خمیردندون رو روش کشید و درحالی که چشمهاش از اشک خیس بود، شروع به مسواک زدن کرد. بعدش تمیز شستش و اون رو سرجاش برگردوند. به آشپزخونه رفت و سرگرم درست کردن یه صبحانهی مجلل شد. حداقل برای آخرین بار خیالش راحت میبود که مرد یه وعدهی درست حسابی خورده.
تا آماده شدن غذا، وسایلش رو جمع کرد و کیف و کولهش رو آماده، کنار در ورودی گذاشت، فقط محض احتیاط. انگار که اگر مرد بیدار میشد و اونارو میدید، قدرت این رو داشت که سریع از اونجا بیرون بزنه، نه هاج و واج نگاهش کنه و فقط اشک بریزه.
بعد میز صبحانه رو برای آخرین بار چید. روش رو چیزی کشید تا سرد نشه. حالا داشت تموم چند دقیقهی گذشته رو به این فکر میکرد که اگر بدون خداحافظی بره، چقدر دل مرد میشکنه. اونقدر غرق در افکارش بود که متوجه خیس شدن صورتش نشد.
با صدای داد زن همسایه که احتمالا دوباره با شوهر مستش دعوا گرفته بود، به خودش اومد. فین فین کرد و با آستین به صورتش دست کشید تا جای اشکهاش رو خشک کنه. نیمنگاهی به داخل اتاق انداخت و از جاش بلند شد.
به استیک نوتی که روی میز چسبونده بود، نگاه کرد.
"حتما تمومش رو بخور"
دوباره بینیش رو بالا کشید و داخل اتاق برگشت. آروم روی تخت نشست. دستش رو به سمت مرد دراز کرد و با لبخند، چند تار مویی که روی پیشونیش ریخته بود رو کنار زد. لبش لرزید و دلتنگی از همون لحظه گریبانگیرش شد.
YOU ARE READING
°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•°
Fanfiction𝐔𝐩 𝐓𝐢𝐦𝐞: سه شنبه 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: ShowKi. Secret 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: Crime, Angst, Mystery, Smut, Drama 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝑼𝒎𝒃𝒓𝒂𝑳𝒖𝒏𝒂𝒆 ~برشی از داستان بالاخره دست از دویدن کشید. درحالی که نفس نفس میزد، به دیوار تکیه داد. کارش تموم بود! دستش روی سی...