Chapter 73

51 12 4
                                    


***

پسر سعی کرد کنجکاوی توی صداش مشهود نباشه. نگاهی به زن انداخت و با لحن آروم و بی‌تفاوتی پرسید:"خب، انجامش می‌دین؟"

سوهی ابروهاش رو بیشتر توی هم کشید. دست به سینه ایستاد و از پشت میله‌های نقره‌ای و فلزی نگاهش کرد:"می‌دونی خیلی آدم گستاخی هستی؟"

صورت هیونگوون کمی جمع شد و سرش رو به چپ و راست خم کرد:"تقریبا آره! می‌شه گفت چیزهای شبیهش رو شنیدم؛ مثلا پررو، مغرور، خودشیفته. اما خب از گستاخ هم خوشم اومد!" و لبخندی به لب زد که گونه‌هاش رو پف می‌داد و آتش چشم‌های مقابلش رو شعله‌ورتر می‌کرد.

زن نفس کوتاهی گرفت تا خودش رو کنترل کنه و یه قدم عقب کشید:"رئیس داره باهاشون حرف می‌زنه. خیلی زود می‌فهمیم جوابشون به درخواستت چیه."

البته سوهی از زمانی که رئیس تاک جلسه‌ی مهمش رو با مافوق‌هاش شروع کرده بود، خدای هر دینی رو قسم داد تا تحت هیچ شرایطی این درخواست رو قبول نکنن. همین حالا هم جوهان یه موجود اضافی و رو مخ بود و نمی‌تونست یکی دیگه که به طرز عجیبی بهش شباهت داشت رو تحمل کنه. این واقعاً از توانش خارج بود!

هیونگوون نگاه ناخوانایی بهش انداخت. نمی‌خواست استرس و نگرانیش رو جلوی اون نشون بده و در همون حال، داشت تموم تلاشش رو می‌کرد تا جلوی زبونش رو بگیره و سوالی که توی ذهنش بالا و پایین می‌پرید رو نپرسه. اون توی جایگاهی نبود که راجع به جوهان کنجکاو باشه. پس فقط باید دندون به جیگر می‌گرفت و-

+"چی می‌خوای بگی؟" سوهی، کلافه از نگاهِ خیره‌ی پسر پرسید و رشته‌ی افکارش رو پاره کرد.

-"چی؟" پسر به خودش اومد و گیج گفت.

سوهی دستش رو توی هوا تکون داد و بی‌حوصله سوالش رو تکرار کرد:"چند دقیقه‌ست بهم خیره شدی. چیزی می‌خوای بگی؟"

هیونگوون شونه‌ای بالا انداخت و چونه‌‌اش رو چین داد:"اگر هنوز جوابشون نیومده، اینجا چی کار می‌کنی؟ می‌خوام بخوابم اما عین مجسمه اینجا موندی و آرامشم رو به هم می‌زنی." فقط یه مشت کلمه پشت هم چید و اهمیتی نداد که حرف‌هاش، فرد مقابلش رو عصبی می‌کنه.

ابروی زن با تیک عصبی پرید. خنده‌ی کوتاهی کرد و چیزی نگفت. عقب کشید و روبه‌روی در آهنین سلول، به دیوار تکیه زد. نگاهش رو عمدا روی پسر متمرکز کرد و منتظر موند. لازم نبود کارهاش رو به اون توضیح بده.

هیونگوون به این کار واکنشی نداد. در عوض، چشم‌هاش رو بست و مثل همیشه خودش رو گوشه‌ی دیوار جمع کرد. آستین‌های هودیش رو پایین‌تر کشید تا اثری از انگشت‌های بلندش دیده نشه. سرش رو به دیوار سفت و سرد تکیه زد و سعی کرد افکار مزاحم رو کنار بزنه. جوهان جاش امن بود؛ باید این رو باور می‌کرد.

°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•°Where stories live. Discover now