جنی نمیتونست اون ها رو دعوت کنه. غرورش بهش این اجازه رو نمیداد حداقل نه بعد از اون همه دعوا و از طرفی مجبور به دعوت کردنشون شده بود.
اولش سعی کرد جیمین رو به نبودن اون ها راضی کنه اما وقتی "اون" بهش گفت به وجود زوج به ظاهر دوست داشتنی مدرسه تو جشن نیازه، عقب نشینی کرد و با درخواست جیمین موافقت کرد.
آلارم گوشیش اون رو به خودش اورد. به اسکرین گوشیش که اسم رزی رو نشون میداد نگاه کرد. با دیدن اسم دوستش فکری به سرش زد. رزی میتونست اون ها رو دعوت کنه و اونوقت دیگه غرورش به خطر نمیافتاد و جشن با حضور اون ها برگزار میشد؛ همونطوری که از جنی خواسته شده بود.
گوشیش رو از روی تختش برداشت. انگشتش رو به طرف آیکون سبز برد و به طرف جلو کشیدش. صدای رزی بلافاصه شنیده شد که ازش پرسید:
-کجایی؟رو تخت نشست و جواب رزی رو با کمی چاپلوسی داد.
-خونهام و داشتم بهت فکر میکردم که زنگ زدی!رزی خندید و در پاسخ چاپلوسی جنی، گفت:
-دروغگو، مطمئنم بعد از اینکه زنگ زدم یادت اومد رزی هم وجود داره تا کمکت کنه.از اینکه رزی شناخته بودش هم خوشحال بود هم ناراحت، خوشحال بود که رزی فهمید تو سرش چی میگذره و ناراحت چون اون رو اینجوری شناخته بود. البته که جنی هر وقت به رزی نیاز داشت بهش فکر نمیکرد. لبخند محوی زد و گفت:
-حدست درست بود. آخر هفته تولد جیمین و میخوام یه جشن بزرگ براش بگیرمجنی صدا های عجیبی رو شنید و این صدا ها به این معنی بودن که رزی خوشحاله و کلی ذوق زده. کمی بعد صدای واضح دوستش رو شنید
-منم دعوتم دیگه؟رزی هیچ وقت جز مهمان به حساب نمیومد چه زمانی که جنی پیش مادرش میموند چه حالا که پیش جیمین میمونه. چشم هاش رو تو کاسه چرخوند و گفت:
-معلومه که دعوتی..!
تازه باید تو دعوت کردن مهمون ها هم کمکم کنی.صدای متعجب رزی رو شنید که گفت:
-انتظار داشتم بگی تزئین خونه یا خرید کادو....نذاشت دوستش جملش رو کامل کنه. پرید وسط جملش و گفت:
-بزار رک و راست بهت بگم چیشده؛ جیمین گفت به شرطی میذاره جشن بگیرم که گروه چلغوز ها رو دعوت کنم و البته این قسمتش با توعه.رزی که میدونست جنی درباره ی چه کسانی صحبت میکنه، بلافاصه غر زد
-چرا من؟ جیمین به تو گفت، خودت دعوتشون کن.جنی سعی کرد رزی رو قانعش کنه و تنها راهش توضیح دادن بود پس براش توضیح داد که چرا خودش نمیتونه دعوتشون کنه.
-درسته تو فیلم دوربین ها نبودم اما اونا که میدونن کار من بود، بعد این نمیتونم دعوتشون کنم. غرورم بهم این اجازه رو نمیده برم به لیسا بگم بیاد به تولد برادرم و از طرفی جیمین هم لج کرده که تولدش رو فقط با حضور اون ها جشن میگیره.رزی نفسش رو با صدا بیرون داد و از جنی پرسید:
-چجوری اون ها رو به تولد برادرت بیارم؟
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...