نیم ساعتی از زمانی که رزی تو حیاط عمارت منتظر جنی ایستاده بود، میگذشت. چون گفته بود تقریبا آمادست تو حیاط منتظرش مونده بود اما خبری ازش نشد.
همینطور که به گل های تو حیاط نگاه میکرد و تو دنیای خودش غرق بود؛ با صدای در به خودش اومد و شروع کرد به "جنی" غر زدن.
-میدونی چند دقیقه از وقتی که گفتی آماده ای گذشته؟ امروز استاد جدید میاد و اگه از روز اول من تو کلاس دیر....وقتی به شخص مقابل نگاه کرد، از دیدن جیمین به جای خواهرش، جا خورد.
قلبش شروع کرد به تند تند تپیدن و هرچی بیشتر تو مردمک های مشکی مرد مقابلش غرق میشد قلبش تند تر از قبل میتپید، اونقدر که نگران سلامتیش میشد.
آرزو میکرد برای ساعت ها بی حرکت جلوش بایسته تا بتونه بیشتر نگاهش کنه. باید این چهره رو بیشتر از قبل، از بر می شد. تقریبا چهار تا دفتر نقاشی رو با طراحی این چهره تموم کرده بود و باز هم فکر می کرد اونجوری که باید اون رو نمیکشید...جیمین از پله های کمی که جلوی در بود پایین اومد و مقابل رزی ایستاد.
-جنی یکم دیگه میاد. اینجا منتظرش نمون، برو تو...فقط همین دوتا جمله کافی بود تا بخواد غش کنه اما نمیتونست جلوی کراشش رفتار عجیبی از خودش نشون بده.
سرش رو به نشونه ی احترام یکم پایین اورد و "باشه" ای زیر لب گفت و به طرف در ورودی عمارت رفت. جیمین در رو براش باز گذاشته بود پس درب رو کمی هول داد و وارد عمارت شد. بمحض وارد شدنش، فورا در رو پشت سرش بست. دستش رو که نمیدونست از کی رو دهنش گذاشته بود رو پایین اورد؛ با صدای بلند و هیجان زدش، خطاب به جنی گفت:
-جیمین بهم نگاه کرد. ما برای چند ثانیه ارتباط چشمی عمیقی برقرار کردیم، باورت میشه؟برعکس رزی که از هیجان و خوشحالی نمیتونست درست رو پاهاش بایسته جنی خیلی ریکس به طرف در رفت. به رزی که هر لحظه ممکن بود سکته کنه نیم نگاهی انداخت و با لحن هیجان زده ی ساختگی رو بهش گفت:
-باورت میشه بخاطر اینکه خوشحال شی، نیم ساعته تو اتاق خودم رو حبس کردم؟به رزی نزدیک تر شد و خوب صورتش رو انالیز کرد. جز پارگی کوچیک کنار لبش چیز دیگه ای پیدا نکرد. باز هم خودش رو بخاطر داغون کردن صورت لیسا تحسین کرد. لبخندی بهش زد و گفت:
-خوبه، جز یه لبخند زشت چیز دیگه ای رو صورتت نیست. دیروز اعصابم خورد شد وقتی دیدم مثل آدم های بدرد نخور و ضعیف یه گوشه نشسته بودی و از لیسای لاغر مردنی کتک میخوردی.رزی یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
-لیسای لاغر مردنی؟
اون لاغر مردنی که ازش حرف میزنی تو بوکس فوق العاده و چند تا از پسرا رو نابود کرده. با گوشای خودم شنیدم یکی از بچه های کلاس این رو یواشکی برای دوستش تعریف میکرد.جنی دستش رو روی موهای رزی که آزادانه روی شونش رها شده بودن کشید و با لبخندی که بیشتر وقت ها رو صورتش بود، لب زد
-تمومش کن و انقدر زود شایعات رو باور نکن و بهشون اهمیت نده..!
اگه اونجوری که تو میگی بود، الان نمی تونستم رو پاهام بایستم ولی من کاملا سالمم و اونی که دیگه جذاب نیست لیساعه.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...