پیرمرد فنجون قهوه رو روی میز برگردوند و به چهرهی خنثی و بیحالت تهیونگ چشم دوخت. به مشامش بوی حیله گری و توطئه چینی میخورد. سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و اینبار گوش های فرسودش رو بهتر به کار بندازه.
-تو چی گفتی؟تهیونگ بدون اینکه چشم از عموش برداره تکرار کرد.
-چطور فکر میکنید بخاطر نشون دادن حس پشیمونی که به جنی دارم به شما ده درصد از سهام های خودم رو میدم؟ همین که بیست درصد از سهام جین رو بزور ازش گرفتید براتون کافی نبوده؟انتظار همچین چیزی رو نداشت، تهیونگ تو یه روز از این رو به اون رو شده بود و این براش آزاردهنده بود؛ مخصوصا بعد اینکه جنی بهش یه دلیل محکم داده بود و به هدفش نزدیک تر از قبل شده بود.
-بخاطر منه که هنوز هم زندهای. میتونستم به جای اینکه دختر بیچارم رو به ازدواج با تو قانع کنم، فقط بکشمت.تهیونگ سرش رو به عقب هول داد و قهقههای زد، قهقهه هاش کمی بعد به پوزخند ترسناکی تبدیل شد.
-عمو جان لطفا نقش بازی کردن رو تمومش کن. دختر بیچارهای که ازش حرف میزنید، کوچک ترین ارزشی برای شما نداره. تو ریسک کردی و بیست درصد از سهامت رو به جنی دادی، سهامی که حتی به کای هم نداده بودیش. حالا حتی نقشه هات هم مثل خودت پیر و فرسوده شدن!تهیونگ از نقشه عموش برای به کشتنش و گرفتن تمام داراییش اون هم با استفاده از وارث قانونیش یعنی جنی، با خبر بود.
لب هاش رو بیشتر از قبل کش داد و اضافه کرد:
-در ضمن شما نمیتونستید کوچک ترین آسیبی به من بزنید. کشتن من به اون راحتی که پدر و مادرم رو کشتید نمیتونه باشه.از روی صندلیش بلند شد و دردی رو تو پهلوش حس کرد. بعد گذشت یک هفته هنوز هم درد رو تو جای جای بدنش حس میکرد. با وجود دردی که نفس کشیدن رو براش سخت کرده بود، هیچ واکنشی نشون نداد. جوری که انگار هیچ دردی نداره.
-چون یک هفتهی تمام توی زیرزمین خونهت نگهم داشتی و افرادت بیرحمانه شکنجهم کردن دلیل نمیشه فکر کنید میتونستید جونم رو هم بگیرید.رو به روی پیر مردی که مشت هاش رو به هم گره کرده بود و از شدت عصبانیت میلرزید قرار گرفت و ادامه داد:
-دفعهی قبل من تو قلمرو شما بودم و هرجور خواستید بازی کردید اما حالا...سرش رو کمی کج کرد و پوزخندی زد.
-فکر میکنم باید بترسید.تهیونگ بیشتر از این نتونست احترام رو به جا بیاره و با پیرمرد مقابلش به راحتی حرف زد.
-تو قلمرو کیم تهیونگ داری تهدیدش میکنی و ازش میخوای ده درصد از سهامش رو به تو بده؟
تو احمق بودی که بیست درصد از سهامت رو بعنوان جایزه به دخترت دادی و فکر کردی همچنان میتونی خودت اون ها رو مدیریت کنی!پیر مرد که بیشتر از اون تحمل بیادبی و گستاخی تهیونگ رو نداشت از روی مبل بلند شد. استخوان برجستهی گونه، لبهای به هم فشرده شده و سوراخ بینی گشاد شدهش همشون دست به دست هم داده بودن تا از پیرمرد چهرهای خشمگین بسازن و فریادی که کشید مهر تاییدی بر عصبانیتش بود.
-پسر کوچولوی بی سرپرستی که به خونهم آوردم و بزرگش کردم بعد کاری که کرده به جای اینکه سرش رو پایین بندازه داره با بیشرمی تمام تو چشم هام نگاه میکنه و...
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...