تهیونگ با بیحوصلگی وارد عمارت شد. یونگی به محض دیدنش به طرفش رفت و مضطرب پرسید:
-بعد از اینکه جنی برگه ها رو امضا کنه، چی میشه؟نیم نگاهی به یونگی انداخت و با وجود اینکه علاقهای به جواب دادن بهش نداشت، جوابش رو داد:
-چی میخواد بشه؟
برگه ها امضاء میشن!یونگی مردمک هاش رو تو کاسه چرخوند و سوالش رو واضح تر پرسید:
-جنی چی میشه؟ برای اون چه اتفاقی میافته؟پوزخندی زد و به مردمک های مشکی هیونگش خیره شد.
-اینکه چی میشه چیزی نیست که به تو مربوط بشه...هیونگ سرت به کار خودت باشه.یونگی با وجود هشدارش، با تاکید ادامه داد:
-تهیونگ تو نباید اذیتش کنی، اون دختر به اندازهی کافی کشیده و حقش این نیست!بیتوجه به یونگی وارد اتاقش شد. با وارد شدن به اتاقش جونگکوک کوک رو دید که درحالی که کنار پنجره ایستاده، به نقطهی نامعلومی خیره شده بود.
با به یاد آوردن چیزی که جنی به رزی گفته بود، پوزخندی زد و همینطور که بهش نزدیک میشد گفت:
-پدر شدنت رو تبریک میگم!بلافاصله جوابش رو داد
-نه، همچین چیزی نیست.تهیونگ با کنجکاوی پرسید:
-سقطش میکنه؟جونگ پاسخ کامل تری نسبت به قبلیه داد:
-بچهای وجود نداره که بخواد سقطش کنه!-یعنی جنی دروغ گفت؟
کلافه نگاهش رو به تهیونگ داد و گفت:
-رزی گفت همون موقعه که متوجه شد بلافاصله سقطش کرد.تهیونگ به طرف میز بزرگ اتاقش رفت و رو صندلی نشست.
-الان خوشحالی؟دستش رو لای موهاش کشید و دلیل هایی که از قبل برای خودش ساخته بود رو به زبون اورد.
-باهاش کات کردم...بیش از حد کشش داده بودم و باید زودتر تمومش میکردم.
رزی خوب بود اما بدرد من نمیخورد. اون خیلی غر میزد و همش میگفت نکنه کسی آسیب ببینه و چرت و پرتای دیگه!سعی کرد بهش یادآوری کنه رزی آدم خوبی بود که بهش غر میزد و نگران حال بقیه بود.
-اگه بهش راستش رو میگفتی و اون میدونست که با کمک کردن به تو چه اشتباهی میکنه، هیچ وقت بهت اعتماد نمیکرد.
حتی اجازه نمیداد از ده قدمیش رد بشی.
اون دختر خوبی بود و تو نباید انقدر راحت از دستش میدادی.جونگکوک سعی کرد بحث رو عوض کنه...دلش نمیخواست بیشتر از این درباره رزی حرف بزنه.
-بهرحال که تموم شد. دختر های خوب به درد من نمیخورن.خندید و لبپتاپش رو باز کرد.
-و باز هم تو سینگل شدی!تهیونگ گفت و جونگکوک با لبخند تلخی با ولوم پایینی لب زد:
-کلا یا من ولشون میکنم یا اون ها من رو ول میکنن، ربطی به خوب و بد بودنشون هم نداره.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...