23

1.2K 181 47
                                    

نامجون نمی‌دونست باید چیکار کنه
دوستش تو سن کم باردار شده بود.
بدترین قسمتش اونجایی بود که حاضر بود شرط ببنده که جونگ‌کوک بچه رو قبول نمی‌کنه.
حتی زمانی که بفهمه رزی بارداره کلا اون رو کنار میذارتش و این چیزی بود که مثل روز روشن بود!
شاید باید با رزی حرف می‌زد!
سه روز دیگه جنی برمی‌گشت. فقط سه روز مونده بود. شاید نباید خودش با رزی حرف بزنه، این که جنی باهاش صحبت کنه و این موضوع رو پیش بکشه قطعا گزینه‌ی بهتری به حساب می‌اومد.
نمی‌تونست نگرانی درباره‌ی آینه نه چندان دوری که دوستش با یه تصمیم احمقانه برای خودش رقم زده بود رو تموم کنه!
شاید اینطور به نظر می‌رسید که مادر رزی زن بی‌تفاوت و مهربونیه اما واقعا اینطور نبود. اون اجازه داد رزی اینجا تو کره بمونه چون اون به جنی و جیمین اعتماد داشت و چند سال بود که به خوبی اون دو رو می‌شناخت حتی اون ها باهم همسایه هم بودن.
باداری رزی تو این سن هرگز مورد قبول مادرش نخواهد بود و قرار نبود مثل خانواده های دیگه که درنهایت باهاش کنار میان و از دخترشون حمایت می‌کنن پیش بره.
اون زن هرگز اجازه نمی‌داد دخترش آینده‌اش رو اینجوری نابود کنه و قطعا از شر اون بچه خلاص می‌شد اما این احتمال هم وجود داره که کلا رزی رو طرد و بی پول رهاش کنه چرا که از آبرو ریزی متنفر بود!

نامجون نگرانی های زیادی داشت و از طرفی تونسته بود فلش رو باز کنه اما چکش نکرد. میخواست که با جنی چکش کنه!
با زنگ خوردن موبایلش به شماره‌ای که باهاش تماس گرفته بود نگاه کرد. پیش شماره +66 مال تایلند بود و این تماس فقط می‌تونست از طرف جنی باشه.
مردمک هاش بسرعت برق زدن و با ذوق و شوق خاصی بسرعت جواب داد و تونست صدای جنی رو بعد از مدت ها بشنوه!
-کیم نامجون!؟

با شنیدن صدای دوست‌داشتنی دوستش، لبخند بزرگی روی صورتش شکل گرفت.
-نگران نباش خانم کم حافظه به شماره‌ی درستی زنگ زدی.

-خوشحالم که به شماره‌ی درست زنگ زدم!

جنی گفت و نامجون با یاداوری آخرین حرف های جنی با نگرانی که بسرعت تو صداش مخلوط شد، پرسید:
-اتفاقی افتاده؟ گفته بودی نمی‌تونی به من یا شخص دیگه‌ای زنگ بزنی.

-نه اتفاقی نیفتاده. فقط دل تنگت شده بودم و با گوشی یه خانومی که نمی‌شناسمش بهت زنگ زدم!

صدای جنی عوض شده‌ بود. مطمئن بود با چشم های پر از شک به نقطه نامعلومی خیره شده و این موضوع به شدت براش آزاردهنده بود.
-یااا کیم جنی، دل من هم برات تنگ شده بود حتی یکم پیش داشتم با خودم می‌گفتم که ای‌کاش جنی الان اینجا بود!

-یعنی تا این حد!؟
تعریف کن من نبودم چه اتفاقاتی افتادن و لطفا خلاصه‌اش کن چون وقت زیادی ندارم.

وقتی ناراحتی رو تو صدای جنی حس نکرد، تصمیم گرفت تو زمان کمی که جنی داشت اون رو از همه چیز با خبر کنه.
مهم نبود اخبار خوبی برای گفتن نداشت هرچی که بود، جنی این حق رو داشت تا از حقیقت آگاه بشه!
-رزی الان با من زندگی می‌کنه.

ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍWhere stories live. Discover now