رزی و جونگکوک وارد عمارت شدن از اونجایی که جنی خواب بود پس مشکلی با وجود جونگکوک پیش نمیاومد.
تهیونگ و جیمین مشغول یه سری از کارهای عقب افتادهی شرکت بودن و وقتی دیدن اون دو اومدن، دیگه ادامه ندادن.
جیمین با لبخند زورکی و کاملا فیکش خطاب به زوج به ظاهر خوشبخت رو به روش گفت:
-خوش اومدین.
شما دوتا کنار هم خیلی خوب بنظر میرسید.رزی تشکری کرد و سرش رو پایین انداخت. روبه رو کردن اون دوتا رو دوست نداشت هنوزم بخاطر زودتر نگفتن حسی که داشت نسبت به جیمین عذاب وجدان داشت هرچند که سعی میکرد این عذاب وجدان رو نادیده بگیره.
تهیونگ از روی مبل بلند شد و به طبقهی بالا رفت.
رزی هم جونگکوک رو تا دم در بدرقه کرد.
-شب برای جشن، میبینمت عزيزم!جونگکوک قبل از رفتنش چشمش به کفش های دخترونهای که تو جا کفشی بودن، افتاد. اون ها درست همون کفش هایی بودن که خونهی نامجون دیده بود!
بلافاصله سمت جیمین چرخید و پرسید:
-این کفش کیه؟جیمین بطرفشون رفت و نگاه کوتاهی به کفش ها انداخت.
-کفش جنی هست، چیزی شده؟-مطمئنی؟
تایید کرد و بار دیگه پرسید:
-آره مال جنی هست. دختر دیگهای که اینجا نیست!
اتفاقی افتاده؟جونگکوک چیزی که دو روز پیش دیده بود رو به زبون اورد.
-من وقتی با رزی به خونه نامجون رفته بودم همین کفش ها رو دیدم و فکر کردم نامجون به خونهاش دختر اورده!-میدونی چند نفر از یه مدل کفش استفاده میکنن؟ این میتونه مشابه کفشی باشه که اونجا دیدی.
جیمین گفت و جونگکوک قبول نکرد. اون استدلال های خودش رو داشت و یه حسی بهش میگفت این دقیقا همون کفشه و دختری که اون شب تو خونهی نامجون بود، درواقع جنی بود.
-ولی کفش های مارک محدود هستن و از طرفی هم به نامجون با افراد مثل خودش میگرده و اون اصلا به جز رزی و جنی هیچ دختری رو تو خونش راه نمیده!-منضورت اینه که اون از دو روز پیش سئول بود؟
جیمین پرسید و جونگکوک با قاطعیت تایید کرد.
-دقیقا!رزی فقط بهشون نگاه میکرد و تو ذهنش دنبال دلیل برای دروغ جنی میگشت ولی چیزی پیدا نکرد
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
تهیونگ با وجود رفتار دیشب جنی وارد اتاق شد و رو تخت کنار جنی نشست.
لبخندی زد و چند بار اسمش رو صدا کرد.
-زود باش، بیدار بشو!جنی که نیمه هوشیار بود غر زد و خواهش کرد که اجازه بده بیشتر بخوابه.
- 30 دقیقه....فقط 30 دقیقه...قول میدم وقتی بیدار شدم زودی تمومش کنم.تهیونگ که هیچ ایدهای از اینکه جنی داره دربارهی چه چیزی حرف میزنه نداشت.
-چی رو تموم میکنی؟
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...