11

1.8K 185 27
                                    

با بدن درد شدیدی از خواب بیدار شد. وقتی متوجه مکانی که توش بود، شد شتاب زده رو تخت نشست و با به یاد اوردن اتفاقی که افتاده یه لحظه حس کرد قلبش از تپش افتاده و دیگه نمی‌زنه!
اون چیکار کرده بود؟
اون هم با جونگ‌کوک...
از جاش بلند شد، درد کمی که تو ناحیه‌ی زیر شکم و کمرش حس کرد سعی در متوقف کردنش داشتن اما اهمیتی بهشون نداد. باید هرچه زود تر لباس هاش رو می‌پوشید و بدون اینکه اهل خونه رو از وجودش مطلع کنه، اونجا رو ترک می‌کرد.
به هیچ عنوان دلش نمی‌خواست با جیمین روبه رو بشه.
جیمین...اون روی جیمین کراش زده بود و یه رویا هایی با اون برای خودش ساخته بود. اما حالا با شخص دیگه‌ای خوابیده بود.
ملافه‌ی کثیفی که بوی بدی می‌داد رو برداشت تا اثری از اتفاق دیشب نمونه! هرچند با دیدنش نمی‌شد فهمید چه کسی اونجا شبش رو صبح کرده اما اونقدر استرس داشت که دلش نمی‌خواست اشتباه دیگه‌ای کنه!
چشمش به کاغذ روی میز کنار تخت افتاد.
کاغذ رو تو دستش گرفت و خوندش
"میدونم که الان گیجی، دیشب هم گیج بودی!
مطمئنم پشیمونی که با من انجامش دادی!
اما هرچی که بینمون اتفاق افتاد خواسته‌ی خودت بود. خودت می‌خواستیش پس لطفا خیلی گریه نکن.
من پشمون نیستم و باید بگم تو فوقالعاده‌ای!
می‌خواستم بهت پیام بدم اما حتی شماره‌ات رو هم نداشتم.
لطفا تو ذهنت چیزی نساز درباره‌ی خودمون درواقع مایی وجود نداره هانی!
من نمی‌خوام با کسی وارد رابطه ی جدی بشم.
و اون فقط یک شب بود. یه شب خوب ولی اگه بخوای می‌تونه چند شب دیگه هم اتفاق بیفته، حتی بیشتر از چند شب دارلینگ"

حس می‌کرد مثل یه تیکه آشغال دود انداخته شده بود. از خودش بخاطر کار احمقانه‌ای که انجام داده بود، متنفر شد.
تند تند اشکاش رو پاک کرد اما اون ها نمی‌خواستن تمومش کنن! با دست هاش دهنش رو نگه داشت تا صداش به گوش کسی نرسه.
اون همه چی رو از دست داده بود و مطمئن بود مادرش بخاطر دیشب هرگز نمی‌بخشدش.
هرچیزی که مطعلق بهش بود یا ربطی بهش داشت رو برداشت و سریع از عمارت خارج شد.
اون موقعه‌ی صبح که هوا گرگ و میش بود و کاملا روشن نشده بود، باعث می‌شد تو خودش جمع بشه و تند تر از قبل بطرف خونه حرکت کنه.
اوایل پاییز بود اما صبحش مثل زمستون، سرد بود.
سرما و ترسی که تو دلش جوانه زده بود اون رو وادار می‌کرد تا بطرف خونش بدوه. باید هرچه زودتر می‌رسید و امیدوار بود مادرش متوجه تا صبح بیرون بودنش نشه! اون زن حساسی بود و ارزش هاش براش مهم تر از هر چیز دیگه‌ای بودن. اون از اینکه دختر کوچولوش اشتباه کنه متنفر بود و حالا رزان اشتباه بزرگی رو با شخص اشتباه تری انجام داده بود.

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●

یک ماه از تولد جیمین می‌گذشت. جنی با جیمین خیلی گرم نمی‌گرفت و تو این یک ماه با تهیونگ صمیمی شده بود و بیشتر این صمیمی شدن رو مدیون کار های زیاد شرکت بود؛ چون اون دو مجبور می‌شدن تو خونه کار کنن.

ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍWhere stories live. Discover now