یک ساعتی از وقتی که جیمین وارد اتاق شده بود، میگذشت. منتظر بهوش اومدن خواهرش بود. وقتی تهیونگ بهش زنگ زد و گفت جنی رو اورده بیمارستان خون تو رگ هاش یخ زد.
با آقای جانگ تماس گرفت و ازش خواست چند تا بادیگار به عمارت بفرسته...جنی تکون آرومی خورد و جیمین فورا بهش نزدیک شد.
وقتی بهوش اومد دردی رو توی پهلوی بخیه شدش حس کرد. دردش زیاد بود اونقدر که نمیتونست تحمل کنه و همونطور که از درد مینالید، گفت:
-بهشون بگو بهم مسکن بزنن....خیلی درد میکنه.البته این چیزی بود که جیمین باید میدید...
جیمین فورا از اتاق خارج شد و دکتر رو خبر کرد.
به همراه دکتر، منتظرین تو راه رو هم وارد اتاق شدن. دکتر نگاه مشکوکی به جنی انداخت و پرسید:
-مطمئنین خیلی درد میکنه؟اخم ظریفی رو پیشانیاش ایجاد شد. با تندی رو به دکتر گفت:
-منظورتون چیه؟ یعنی من تظاهر میکنم که درد دارم؟ میخواین همچین چیزی بگین؟دکتر که با همچین مریض هایی زیاد سر و کار داشت هیچ واکنشی به لحن بد دختر مقابلش نشون نداد.
-بعد همچین عملی به بیمار مسکن نمیزنیم!
عمل شما یه عمل سرپایی محسوب میشد
و فکر میکنم شما بیش از حد نازک نارنجی هستین.چشم غرهای به دکتر و رک بودنش رفت. چند دقیقه بعد از اینکه پرستار ها اون رو به اتاق شخصیش اوردن، بهوش اومده بود و درد زیادی نداشت.
یکی از پرستار ها بهش گفته بود تا سه ساعت دیگه باید اتاق خالی باشه تا بتونه با "اون" حرف بزنه...البته این فقط یه تماس تلفنی بود.
از او سه ساعت زمان زیادی باقی نمونده بود و باید یجوری اتاق رو خالی میکرد ولی همشون تو اتاق بودن.
رزی با چشم های پر از اشکش که توانایی دیدین اطراف رد تا حدودی ازش سلب کرده بود، نزدیک جنی رفت و دستش رو آروم گرفت. بغضش رو قورت داد و گفت:
-عزیزدلم، میدونم درد داری ولی باید تحمل کنی...اگه تو هم همراهمون میاومدی اینجوری نمیشد!جنی، دست رزی رو آروم فشرد و لبخند مهربونی تحویلش داد.
-رزی اتفاقیه که افتاده پس بهش فکر نکن!به افرادی که تو اتاق جمع شده بودن، چشم دوخت. از اینکه اون ها رو کنار خودش داشت خوشحال بود. وابستگی به عزیزانش بزرگترین نقطه ضعفش بود اما به شدت این نقطه ضعفش رو دوست داشت.
-ازتون ممنونم که خودتون رو به بیمارستان رسوندن و متاسفم که نگرانتون کردم اما باید برین.
من خوبم و اینجا موندنتون فقط باعث خسته شدنتون میشه!هیچکدومشون کوچک ترین تکونی نخوردن و همچنان رو به روش ایستاده بودن. سعی کرد مثل همیشه چشم هاش رو تو کاسه نچرخونه و زیر لب فحشی بهشون نده پس لبخند فیکی زد و اضافه کرد:
-شما ها که هنوز هم اینجایین..؟یونگی نزدیک جنی شد و گفت:
-خانم کیم امیدوارم هرچه زودتر خوب بشین.
دفعه بعد دزد دیدی از یه مرد بخواه تا بهت کمک کنه!
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...