از وقتی که لیسا رو تو اون وضعیت دید حس میکرد قلبش یخ زده جوری که حتی ویسکی هم توانایی گرم کردنش رو نداشت.
خیلی خورده بود اما نه اونقدری که مست بشه
داخل عمارت رفت و از گارسون آدرس سرویس بهداشتی رو پرسید
بعد شنیدن کلمه ی "طبقهی بالا..." دوباره حالش گرفته شد. لیسا تو یکی از اتاق های طبقهی بالا بهش خیانت کرده بود و حالا جونگکوک دوباره به اون راه رو برگشته بود و دنبال سرویس بهداشتی بود تا آبی به دست و صورتش بکشه. دری که فقط چند قدم باهاش فاصله داشت باز شد و رزی ازش بیرون اومد.
حالش خوب نبود و این رو میشد از طرز راه رفتنش هم فهمید. اون بزور رو پاهاش ایستاده بود. با تردید ازش پرسید:
-حالت خوبه؟-من...خوبم..فقط فکر کنم زیادی خوردم.
از حالتش معلوم بود که مسته اما صورتش قرمز شده بود و عجیب به نظر میرسید.
گوشی رزی از دستش افتاد. خم شد تا از روی زمین برش داره که بخاطر نداشتن تعادل کمی جلو تر رفت. وقتی میخواست صاف بایسته سرش به دیک جونگکوک خورد.
جونگکوک فریاد نسبتاً بلندی کشید که تو سروصدای ناشی از پارتی گم شد.
رزی نگران بهش زل زد، اون نمیخواست بهش صدمه بزنه. هول شده بود و صورت جمع شده از درد جونگکوک باعث شد بیشتر هول بشه و کلمات عجیبی رو که هیچ وقت فکرش رو نمیکرد به زبان بیاره. رزی متوجه نبود داره چی میگه و درحالت عادی امکان نداشت اینطور احمقانه صحبت کنه. با کلمات درهم بزور یک جمله ساخت و درحالی که نگاهش روی پایین تنهی مرد مقابلش ثابت مونده بود، گفت:
-ببخشید من...نمیخواستم...
من تو ماساژ دادن...خوبم...الان اون قسمت رو....ماساژش میدم...تا زودی خوب بشه!جونگکوک که از درد خم شده بود سرش رو بالا اورد و متعجب بهش چشم دوخت. هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکرد این رو از جانب دختر مقابلش بشنوه!
انتظار همچین چیزی رو ازش نداشت. رزی شبیه به دختر سادهی مقابلش نبود. شاید هم جونگکوک اشتباه شناخته بودش!
قطعا جونگکوک نمیدونست رزی به خاطر خوردن یه نوشیدنی اشتباهی اینجوری شده.
دختر تو اون لحظه درک نکرد که جایی که میخواد ماساژ بده دست یا پای جونگکوک نبود بلکه دیکش بود و با این کار امکان داره چیز هایی بینشون اتفاق بیفته...
به جونگکوک نزدیک تر شد و جلوش رو زمین نشست. دستش رو پس زد و دست خودش رو جایگزینش کرد. دستش رو به صورت دایره وار روش کشید و سعی کرد ماساژش بده تا دردش از بین بره. حالت صورت پسر عوض شد و هیچ ایدهای براش نداشت. نمیدونست درد میتونه جاش رو به لذت بده...
رزی فشار دستش رو بیشتر کرد و باعث شد صدای جونگکوک بلند بشه. صبر و تحملش تموم شده بود و بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه.
حالا که دختر مقابلش اینجوری شروعش کرده بود اون میتونست پایان بهتری بهش بده.
دست رزی رو بطرف بالا کشید و اون رو از روی زمین بلند کرد و به سمت یکی از اتاق ها هلش داد اما مطمئن شد اتاقی که لیسا توش بهش خیانت کرد نباشه..!
رزی گیج بود و نمیتونست موقعیت رو درک کنه. از طرفی هم حس میکرد داره آتش میگیره و به جونگکوک نیاز داره تا این آتش رو خاموشش کنه.
دختر رو به دیوار چسبوند و بلافاصله لب هاش رو روی لب های صورتیش کوبوند. اونقدر با شدت میبوسیدش که اجازه هیچ گونه همراهی رو بهش نمیداد. دست هاش رو روی ران های سفید دختر کشید و بالا تر رفت. پیراهن کوتاهی که تنش بود کار رو براش راحت تر کرد. دستش رو از زیر پیراهنش رد کرد و روی پنتی دختر کشید. رزی لرز خفیفی کرد که از چشمش دور نموند!
دستش رو داخل پنتیاش برد و پوسی دختر رو لمس کرد. از شنیدن ناله های آرومش لذت برد. از فرصت استفاده کرد و زبانش رو وارد دهان دختر کرد. زبان هاشون هم رو لمس کردن و جنگ زبانی طولانی رو راه انداختن.
جونگکوک اونقدر پوسی دست نخوردهی دختر رو به بازی گرفت که دختر توان ایستادن روی پاهاش رو نداشت.
بوسه رو قطع کرد و دستش رو از پنتی دختر بیرون کشید، کمکش کرد پاهاش رو دورش حلقه کنه.
رزی پاهاش رو دور کمر جونگکوک حلقه کرد، با دست هاش صورت پسر رو قاب کرد و بوسه جدیدی رو شروع کرد.
جونگکوک دستش رو حرکت داد و تمام قسمت های بدن رزی رو لمس کرد. دلش نمیخواست هیچ قسمتی رو دست نخورده بذاره. به طرف تخت رفت. اسپنک محکمی به رزی زد و روی تخت انداختش. رزی نالهی معترضانهای کرد و گفت:
آروم تر، دردم اومد.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...