کتش رو تو تنش مرتب کرد و به تصویر خودش تو آینه چشم دوخت.
کت و شلواری که پوشید، اون رو به یک مدیر تمام عیار تبدیل کرده بود. با اینکه هنوز به شرکت نرفت اما یه حسی درونش بهش میگفت جایگاه مدیر انتظارش رو میکشه!
سوار ماشین شد و راننده بطرف شرکت روند. به اسکرین گوشیش که اسم لیسا رو نشون میداد خیره شد.
انتظار یه تماس از طرف اون رو نداشت. اما تماس های لیسا همیشه باعث خوشحالیش بودن پس بلافاصله جواب داد.
-هِلو هانی!صدای متعجب و خندون لیسا رو شنید که گفت:
-جنی کیم امروز تو موود خوبی هستی یا چی؟به آرومی خندید و جوابش رو داد:
-من همیشه با تو خوب حرف میزنم!
حالا بگو برای چی زنگ زدی؟لیسا بار دیگه خندید.
-باز شدی جنی کیم بیحوصلهی سابق...
دیشب که نشد حرف بزنیم، صبح هم وقتی بیدار شدم خونه نبودی پس الان بهت زنگ زدم!منتظر موند تا حرفش رو بزنه اما لیسا برای اینکه حرفش رو بزنه خیلی کشش میداد.
-خب!؟لیسا با کنجکاوی پرسید:
-دیشب "اون" برگه ها رو امضاء کرد؟تایید کرد.
-آره جونگکوک همشون رو امضاء کرد. من هم بعدش برگه ها رو به کای دادم. دیشب وقتی به من گفت " مجبور میشم به بابا توضیح بدم که پول خونه رو از کجا گرفتم" دلم میخواست خفهش کنم!از پشت خط هم میتوسنت پوزخند رو اعصاب لیسا رو حسش کنه.
وقتی به نصیحت هاش اهمیتی نمیداد و حق با اون بود تا بهش ثابت نمیکرد که حرفش کاملا درست بوده و باید بهش گوش میداد، دست بردار نبود.
-من بهت گفتم به حرف کای گوش نکن و از شرکت پول برندار!
روش های اون برای تو مثل دادن دلیلی با دست های خودت به کای برای نابود کردنت هستش!
سعی کن چیزی دستش ندی که بعدا بتونه به وسیلهی اون تهدیدت کنه!جنی از شنیدن نصیحت های تکراری لیسا خسته شده بود. مردمک هاش رو تو کاسه چرخوند و با تخسی جواب داد:
-یه جوری میگی انگار خودم این ها رو نمیدونم. بعدش هم یکم پول که مشکلی نداشت...
فقط از اینکه اون پیرمرد چه واکنشی نشون میده یا اینکه دربارهی من چه فکری میکنه میترسیدم و مجبور شدم کاری که کای میخواست رو انجام بدم.لیسا مثل همیشه نصیحت های خردمندانش رو از سر گرفت جوری که انگار تازه نصحیت کردنش رو شروع کرده!
-پدرت اگر هم چیزی بهت میگفت، کاملا حق داشت. بنظرت شرکت های بزرگ چجوری ورشکسته میشن؟بعد کمی مکث جواب سوالی که طرح کرد رو داد.
-وقتی اشخاصی مثل تو و کای یواشکی از شرکت پول برمیدارن!
دیگه از کای تو هیچ کاری کمک نگیر. اون نباید دفعه بعد چیزی تو دستش برای تهدید کردنت داشته باشه...یکم عاقلانه تر تصمیم بگیر دختر!جنی نفسش رو با صدا بیرون داد و کلافه لب زد.
-باشه دفعه بعد اگه خواستم یکاری کنم قبلش با تو مشورت میکنم خانم عاقل!
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...