18

1.4K 178 53
                                    

گوشی رو تو جیب جونگ‌کوک برگردوند و به طرف در رفت که پاش توسط جونگ‌کوک نیمه هوشیار گرفته شد.
وجود جونگ‌کوک از اول هم تو اون ساعت توی آپارتمان یونگی یه اشتباه بود و حالا با این وضعیتش پاش رو هم گرفته بود!
لگدی بهش زد تا پاش رو ول کنه و بخاطر تاثیرات اسپری با همون لگد راحت تونست اون دست مزاحم رو از خودش جدا کنه. نفسش رو تو سینه حبس کرد و خونه رو ترک کرد. با تمام سرعت به طرف آسانسور دوید.
جنی خیلی خوش‌شانس بود چون همون لحظه آسانسور اومد و بلافاصله وارد شد...
سمت ماشین آشنایی که جلوی ساختمون پارک شده بود رفت.
-برو

گفت و ماشین به راه افتاد. تو راه کلاب لباساش رو عوض کرد. همین الانش هم یونگی رو بیش از اندازه منتظر گذاشته بود و سه چهار تا میس‌کال از طرف اون داشت.
نباید اون رو به خودش مشکوک می‌کرد، پس بهش زنگ زد تا یه بهانه‌ای برای دیر کردنش جور کنه.
-یونگی کجایی؟

-می‌دونی چقدر اینجا منتظرت بودم؟

یونگی پرسید و جنی پلک هاش به هم فشرد. خنده‌ی مصلحت آمیزی کرد و گفت:
-متاسفم، ولی نمی‌دونی سر راه کی رو دیدم...لطفا بهم بگو که هنوز هم تو کلاب هستی!

-نه می‌خوام برم. امیدوارم با اونایی که سر راه دیدی بهت خوش گذشته باشه!

یونگی بدون اینکه چیز دیگه بگه قطع کرد.
جنی وقتی بهش زنگ زده بود بیرون کلاب تو ماشین بود و حالا که قرار بی‌معناشون کنسل شد باید به خونه‌اش بر می‌گشت.
اما با دیدن ونی که همون لحظه جلوی کلاب پاک شد و یونگی که بسرعت سوارش شد
نمیتونست همینجوری ازش بگذره و به خونه‌اش برگرده پس به راننده‌ی موردعلاقه‌اش نگاهی انداخت و گفت:
-می‌دونی که همچین چیزی رو از دست نمیدم
باید بفهمم کجا میره پس زود برو دنبالشون و مراقب باش متوجه ما نشن.

-امیدوارم دردسر نشه

دستش رو سمت ظبط برد و صفحه‌اش رو برای پیدا کردن آهنگ مناسب لمس کرد.
-نمیشه

آهنگ غمگینی و ملایمی که داشت پخش می‌شد رو با آهنگ شادی که می‌تونست هرکسی رو وادار به رقصیدن کنه عوض کرد و صداش رو تا جایی که می‌شد زیاد کرد. دوباره به یونگی زنگ زد
-می‌دونم ناراحت شدی و من نباید منتظرت میزاشتم.
حالا من اینجام و کل کلاب رو گشتم اما نتونستم پیدات کنم!

صدای سرد یونگی بهش سرنخ مهمی داد، اون هم این بود که یونگی درحال حاضر پیش شخصیه که نمیتونه مثل قبل رفتار کنه!
-من اونجا نیستم و ناراحتم نیستم
دیگه قطع میکنم

درحالی که نگاهش به ون مشکی رنگ بود ازش خواهش کرد.
-بیا اینجا!
مطمئنم هنوز به خونه‌ات نرسیدی و می‌تونی به کلاب برگردی.

-جنی اصرار نکن برنمیگردم و دیگه بهم زنگ نزن.

یونگی بی‌هیچ خداحافظی و یا اطلاعي تماس رو قطع کرد. حالا از حدس و گمان های تو سرش مطمئن تر شده بود!
-پس وقتی پیش اون آدماست نمی‌تونه راحت حرف بزنه

ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍWhere stories live. Discover now