افردا تهیونگ دنبالشون بودن و یونگی نمیدونست باید کجا بره. بدون اینکه نگاهش رو از جاده بگیره به جنی گفت:
-اونا دنبالمون هستن.
نمیدونم باید کجا بریم تا پیدامون نکنن.دستش رو بطرف یونگی دراز کرد.
-گوشیت رو به من بده.یونگی بدون پرسیدن سوال اضافهای موبایلش رو به جنی داد.
جنی به محضه گرفتن موبایل یونگی توی دستش، با نامجون تماس گرفت. اگه کسی بود که میتونست به جنی کمکی کنه اون شخص قطعا نامجون بود.
نامجون وقتی اسم یونگی رو دید بلافاصله جواب داد:
-هیونگ جنی کجاست!؟ کجا بردیدش؟جنی آروم جوری که فقط شخص پشت تلفن بشنوه گفت:
-هی مونی منم. تهیونگ رئیسشون بود و اون زندانیم کرد الان هم یونگی فراریم داد و آدمای تهیونگ دنبالم هستن. یونگی من رو تو نزدیک ترین پمپ بنزنین به خونهاش پیاده میکنه و مونی تو باید بیای اونجا و من رو با خودت ببری.
بهت اعتماد دارم و میدونم زمان بندیت همیشه خوبه! دیگه زنگ نزن و فقط هرچه سریع تر خودت رو برسون.یونگی نیم نگاهی به جنی انداخت و با دلخوری لب زد:
-بالاخره که باید بهم میگفتی کجا ببرمت پس این آروم حرف زدن ها برای چیه؟-من فقط بهت اعتماد ندارم! بریم به پمپ بنزنین نزدیک خونهات و قبلش هم یکاری کن این ها گممون کن.
جنی به گوشی تو دستش نگاه کرد و یاد چیزی افتاد پس شمارهای رو گرفت و صبر کرد تا صدایی به جز بوق بشنوه.
به دلیل تمام مشکلاتش یعنی جیمین زنگ زد. وقتی جیمین جواب داد بلافاصله شروع به حرف زدن و خالی کردن خودش کرد. میدونست اگه با نامجون بتونه فرار کنه تا یه مدت نمیتونست جایی آفتابی بشه چون ممکن بود اون ها دست از سرشوح بر ندارن پس این تنها فرصتش بود.
حرف های درست مثل یک سناریوی دردناک قلب دو مردی که شنونده بودن رو به درد اورد؛ جیمینی که پشت خط بود و یونگی که کنارش بود.
-همیشه با خودم میگفتم حتی اگه پدر رو حرص بده و پسر خوبی براش نباشه اون برادر خوبی برای ماست...برادر خوب که هیچ تو از یه دشمن بدجنس هم بد تر بودی. بخاطر کار هایی که مادرم انجام میداد بهش گفتم "کاری که میکنه درست نیست و بخاطر من هم که شده تمومش کنه" اما اون بیتوجه به جایگاهی که من براش داشتم، به راحتی من رو از خونهاش بیرون کرد. من هم مجبور شدم به خونهی پدر بیام و به تو پناه بیارم و تو...ایکاش میرفتم تو خیابون ها میخوابیدم و اونجا نمیاومدم!صدای گریه هاش چند لحظه گوش های دو مرد رو پر کرد.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-تو باعث شدی...تو باعث زخمی شدی که الان روی بدن و قلبمه...اون زخم هایی که روی بدنمه خوب میشن اما اون هایی که روی قلبمه چی؟ اون هم خوب میشه؟دستش رو مشت کرد و فریاد زد:
-بخاطر پول همه چیز رو خراب کردی. بنظرت با اون پول خوشبخت میشی؟ نمیشی!
بهت قول میدم اون پول برات خوشبختی نمیاره. بیصبرانه منتظر اون روزیام که بدبختیت رو ببینم جیمین شی!
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...