34

1.1K 163 260
                                    

تهیونگ خبر مهمی تو دستش داشت که باید شخصا خودش به عموش می‌رسوند. مطمئن بود بخاطر کاری که کرد پیرمرد بهش جایزه می‌داد بهرحال کای عرضه انجام کاری رو نداشت پس بی‌خبر به عمارت رفت تا بهتر خبر رو به پیرمرد برسونه.
وارد عمارت شد و توی سالن منتظر عموش موند. مثل همیشه پیرمرد مجبورش کرد چند دقیقه رو به دیوار خیره بشه!

هوسوک وارد سالن شد اما متوجه حضور تهیونگ اونجا نشد. با لبخند مشغول بازی با بچه بود و بهش چیز هایی یاد می‌داد.
-با اینکه غر می‌زنه اما باید یاد بگیریش...جنی کوچولوی من بگو "مامان"

معمولا زیاد به عمارت عموش رفت و آمد نمی‌کرد چرا که دیدن کای و شنیدن تیکه هاش همیشه براش آزاردهنده بود. تا زمانی که اتفاق مهم نمی‌افتاد به اینجا نمی‌اومد و تقریبا سه سالی می‌شد که اتفاق مهمی رخ نداد، نه چیزی که باعث پا گذاشتن تهیونگ تو همچین جایی بشه!
رابطه‌اش با هوسوک بهتر شده بود و البته که بعد خیانت هوسوک و به کای ملحق شدنش، دیگه نمی‌تونستن مثل قبل باشن اما چند کلمه‌ای رو با هم حرف میزدن!
تهیونگ متعجب به هوسوکی که بچه بغلش بود خیره شد و پرسید:
-تو کی بچه‌دار شدی؟

هوسوک لبخند محوی زد و بی‌اینکه جوابی بده، روی مبل نزدیک تهیونگ نشست.
-اسم قشنگی داره!

تهیونگ گفت و حالت صورتش هوسوک رو یاد چیزی انداخت، این غم توی نگاه تهیونگ رو قبلا هم دیده بود و البته که اون موضوع ربطی به یه دختر نداشت!
نیم نگاهی به تهیونگ انداخت:
-مادرش این اسم روش گذاشت. جنی مثل فرشته‌ایه که میشه اون رو به میوه‌ی تازه چیده شده از درخت تشبیه کرد! منظورم معنی اسمش بود!

تهیونگ بی‌توجه به جملات هوسوک سری تکون داد و درحالی که لبخند غمگینی روی صورتش بود، گفت:
-این اسم، من رو یاد یکی می‌ندازه!

هوسوک پوزخندی زد و چیزی نگفت. اون خوب می‌دونست منضورش از "یکی" چه کسی بود.
تهیونگ کمی با بچه بازی کرد و درنهایت اون رو تو بغلش گرفت و به بازی کردن باهاش ادامه داد.
-بچه‌ات خیلی بانمکه!

دستش رو لای موهای کم پشت دختر کوچولو کشید و با لبخندی که نمی‌دونست از کی صورتش رو در بر گرفت، لب زد:
-من رو یاد جونگ‌کوک پنج ساله می‌ندازه...یا اون جونگ‌کوک تخسی که تو دبیرستان خوراکی هاش رو بهمون نمی‌داد!

هوسوک سرش رو به چپ و راست تکون داد و مخالف کرد.
-اصلا هم بچم شبیه اون نیست...جونگ‌کوک خیلی بی‌ریخته ولی جنی‌ِ من، خیلی خوشکل و کیوته!

لباش رو بیشتر کش داد و به هوسوک نیم نگاهی انداخت
-شبیه سخص حسودی شدی که ازش تعریفی نشده!

هوسوک بحث نه چندان مفید و جالب بینشون رو با پرسیدن بهترین سوال ممکن عوض کرد.
-برای چی بی‌خبر به اینجا اومدی؟

ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍWhere stories live. Discover now