جنی آروم رو تخت خوابیده بود. روز قبل انقدر گریه کرد که حتی متوجه نشد کِی خوابش برد. دو روز به سرعت گذشته بود و خبری از کای نشد!
پلک هاش رو از هم باز کرد و روی تخت نشست. از اینکه نمیدونست قراره چه اتفاقی براش بیفته خسته و سردرگم شده بود. اینکه تا کِی اینجا میمونه یا چطور باید از اینجا بره..!در باز شد، تهیونگ شتاب زده وارد اتاق شد. در رو محکم به هم کوبید که باعث شد جنی لبش رو بین دندوناش بگیره و مضطرب بهش خیره بشه.
بطرف جنی خیز برداشت و فریاد کشید:
-لعنت بهت، کِی وارد اینجا شدی؟ کِی!؟جنی گوشهی پیراهنش رو تو مشتش فشرد و کمی خودش رو روی تخت عقب کشید. تهیونگ واقعا عصبانی بنظر میرسید و اولین بار بود که اون رو اینجوری میدید. همونطور که فکر میکرد تهیونگ دربارهی چه چیزی حرف میزنه، با ولوم پایینی که فکر میکرد تو بیشتر از این عصبانی نشدن مرد مقابلش تاثیر داره، گفت:
-نمیدونم داری درباره چی حرف میزنی!تهیونگ کلافه و عصبی پلک هاش رو روی هم فشرد و از لای دندون هاش غرید:
-کای چطور فهمید اون کامیون ها کِی حرکت میکنن؟جنی تمام صداقتش رو برای جواب دادن به سوال تهیونگ گذاشت.
-من نمیدونم داستان چیه، جدی میگم! فقط میدونستم شما از مدرسه دانش آموز های بیسرپرست رو میدزدیدین و...اجازه نداد جنی بیشتر از این ادامه بده. شنیدن "نمیدونم/کار من نبود" بیشتر عصبیش میکرد و جنی دقیقا از کلمهی "نمیدونم" استفاده کرده بود.
با فریادی که کشید دختر قدرت تکلم خودش رو یکباره از دست داد و چیزی نگفت.
-من چند ماهه دارم روی این پروژه کار میکنم و جز توی لپتاپ خودم هیچ اطلاعاتی از اون پروژه هیچ جا وجود نداشت. من به کسی نگفته بودم پس چطور ممکنه کسی ازش با خبر شده باشه؟ این با عقل جور در نمیاد. کای چطور به اون اطلاعات دست پیدا کرد؟وقتی تهیونگ گفت "کل اطلاعاتش تو لپتاپش بود" فهمید تهیونگ داره دربارهچی حرف میزنه. درسته که جنی فلش رو چک نکرده بود و نمیدونست چه اطلاعاتی توش وجود داره اما فهمیده بود کای با اون اطلاعات چیکار کرده..!
سرش و پایین انداخت و آب دهنش رو قورت داد.
تهیونگ متوجه عوض شدن حالت صورتش شد و به اینکه کار اون بوده باشه شک کرد.
باید ازش پرسید تا مطمئن بشه.
-نکنه کار تو بود؟وقتی سکوتش رو دید دوباره فریاد زد تا جنی رو به حرف بیاره.
-اگه دروغ بگی با دست های خودم تیکه تیکهات میکنم.با یه دستش فَک جنی رو محکم تو دستش گرفت و دوباره ازش پرسید:
-تو اون اطلاعات رو به کای دادی؟جنی با چشم های اشکی و صدای لرزونی جواب داد:
-من...نمیدونستم اون چی بود...حتی یک بار هم فایل رو بازش نکردم و فقط فرستادمش.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...