چند روز گذشته بود اما حتی مطمئن نبود تعداد روز های گذشته چقدر بود یا در حال حاضر هوا روشنه یا تاریک!
تو چهار دیواری گیر افتاده بود و هیچ راه فراری نداشت...
با باز شدن در و دیدن تهیونگ، از روی زمین بلند شد.
-اینجا چیکار میکنی؟ اون دفعه به اندازه کافی عذابم ندادی که باز اینجا پیدات شده؟تهیونگ که جنی با دیدن مردمک هاش هم میتونست متوجه مست بودنش بشه، پوزخندی زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد:
-نه به اندازه کافی نبوده!قدم هاش رو سمت دختر برداشت.
-فقط قرار بود خونه و شرکت رو بهش بدم و بعد با تو...پلک هاش رو روی هم فشرد و اخم کرد.
-قرار نبود اینجوری بشه! تو همه چیز رو سخت کردی، هم برای من و هم برای خودت...دستش رو به پشت کمر جنی برد و اون رو به خودش چسبوند و بیهیچ اطلاعی لبش رو رو لب های خشک دختر کوبید.
براش مهم نبود جنی چه حسی داره و از این بوسه ناراضی، تهیونگ تنها به خودش فکر میکرد و میخواست با این بوسه آتشی که به وجودش افتاده بود رو خاموش کنه.
-فقط باید دختر خوبی برای من میبودی اونوقت من...جنی مخالف نزدیک شدن تهیونگ به خودش بود و این مخالفت رو با ضربهی محکم زانوش درست بین پاهای مرد مقابلش نشون داد.
با کاری که کرد، نالهی دردمند تهیونگ تو اتاق پیچید و ازش فاصله گرفت.
از کنار تهیونگ رد شد و سمت در دوید. چیزی تا بیرون رفتن از اون اتاق منحوس نمونده بود که تهیونگ موهاش رو تو جنگش گرفت و مانع خروجش از اتاق شد.
بخاطر کشیده شدن موهاش جیغ کشید و دستش رو روی دست های شخصی که به موهاش چنگ انداخته بود رسوند.
تهیونگ مقدار بیشتری از موهاش رو تو چنگش گرفت و سرش رو به بالا هدایت کرد. مستقیم به مردمک های وحشیای خیره شد و گفت:
-من میخواستم یه چیزی بهت بگم اما تو باعث شدی یادم بیاد نزدیک بود تصمیم اشتباهی بگیرم و تو قطعا جات توی دالهوس خواهد بود!تهیونگ برای زدن همچین حرفی پیش جنی نیومده بود اما تلاش جنی برای فرار باعث شد همچین چیزی رو به زبون بیاره.
نفرت کل وجود جنی رو پر کرد. تمام اون حس رو به چشم هاش انتقال داد و درحالی که نگاه هاشون به هم گره خورده بود و هر کدوم احساس متفاوتی نسبت به هم داشتن، لب زد:
-کیم تهیونگ وقتی میبینمت دلم میخواد بالا بیارم اما نمیتونم چون حتی ارزش استفراغ هم نداری عوضی...اهمیتی به حرف های جنی نداد و چنگی به کمرش زد و اون رو به خودش نزدیک تر کرد. بار دیگه لب هاش رو لب های بیجون دختر نزدیک و بوسهای بهشون زد.
جنی هیچ همکاری نمیکرد و این عصبیش میکرد. حسی مثل پس زده شدن یا احساس یکطرفه رو بهش میداد...
با وجود اینکه همچین چیزی بود درک و فهمش برای تهیونگ سخت بود!
دخترک ریز اندام رو جلوی آینه برد. پشت سرش ایستاد و از پشت بهش چسبید، جوری که دیکش از روی شلوار باسن جنی رو لمس میکرد.
موهاش که همچنان تو مشتش بود رو کمی کشید و وادارش کرد سرش رو بالا بیاره و به تصویر خودشون توی آینه نگاه کنه.
اون یکی دستش رو به حرکت در اورد و از کش شوار جنی رد کرد و وارد پنتیش کرد، پوسی دختر رو لمس کرد و نگاهش تنها به مردمک های ناراضیاش بودن.
هدفش تحریک کردنش بود...میخواست ناله هاش گوش هاش رو پر کنه و از شنیدنش لذت ببره چرا جیغ و داد های جنی خستهاش کرده بودن...
-تو آینه چی میبینی؟
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...