دو هفته گذشته بود و جنی تو این مدت کاملا خوب شده بود. هیچ دردی نداشت و فقط یه زخم کوچیکی ازش مونده بود که اون هم به مرور زمان ناپدید میشد.
طبق اطلاعاتی که بهش داده بودن، هوسوک امشب کلاب بود و این یه فرصت مناسب براش بود تا کاری که بهش گفته شده رو انجام بده.
به نامجون زنگ زد تا بیاد دنبالش ولی اون رد کرد و اون رو به طرف یونگی پاس داد...
-من نمیتونم بیام دنبالت، به یونگی هیونگ بگوبخاطر چیزی که نامجون گفت چشم هاش رو تو حدقه چرخوند. اگه میخواست به یونگی بگه که به اون زنگ نمیزد!
-تو میدونی اون یکم فضول تشریف داره، اگه بیاد دنبالم تا در نیاره با کی قرار دارم ولم نمیکنه..!
تو هیچ سوالی از من نمیپرسی و من از این بابت همیشه ممنونتم.نامجون تایید کرد و گفت:
-ازت سوال نمیپرسم چون خودت همه چی رو بهم میگی!مکث کوتاهی کرد و ادامه داد.
-چرا با راننده نمیری؟بلافاصله دلیلش رو برای دوستش مطرح کرد.
-چون دلم نمیخواد برادرم بفهمه کجا میرم. بعد از چاقو خوردنم بیشتر از قبل روم حساس شده ولی اگه تو بیای مشکلی نداره چون تو رو یه جورایی میشناسه.نامجون متاسف سری تکون داد و گفت:
-اون عجیبه، میگی حساسه ولی به هرکی که دو سه بار ببینه اعتماد میکنه. بهرحال که من ازش خوشم نمیاد!جنی که بخاطر حرف نامجون ازش دلخور شده بود، سعی کرد حرفش رو نادیده بگیره
-دو سه بار طرف رو ببینه و اصلا نبینه خیلی با هم فرق میکنن!
جای این حرف ها زود تر دنبالم بیا...نامجون موبایلش رو از گوشش فاصله داد و ساعت رو چک کرد.
-چهل و پنج دقیقهی دیگه اونجاماز اینکه بالاخره تونسته بود متقاعد کنه خوشحال شد و کلمهای که وقتی یکی کمکی بهش میکرد به زبان میاورد رو گفت:
-عاشقتم-دروغگو
درحالی که میخندید و تماس رو قطع کرد.
برای امشب نمیتونست پیراهن بپوشه پس شلوار جین مشکی و تاپ نیمه تنهی سفیدش رو برداشت. تاپی که انتخاب کرده بود چاک سینهاش رو به خوبی به نمایش میگذاشت.
کاپشن کوتاه چرمش که با شلوار و بوت مشکی ست کرده بود، خیلی به هم میاومدن. مثل همیشه خودش رو بخاطر خوش سلیقه بودنش تحسین کرد. موهاش رو بالا دم اسبی بست و رژ قرمزش رو تمدید کرد و در آخر از ادکلن تلخش زد.
موبایلش زنگ خورد، اسم تهیونگ با قلب کنارش رو اسکرین موبایلش خودنمایی کرد.
-بله!؟به محض جواب دادنش صدای تهیونگ گوشش رو پر کرد.
-آماده باش که میخوایم به یه جای خفن بریم!بلافاصله بهش جواب منفی داد، بهرحال اون امشب ماموریت مهمی داشت و نمیتونست ازش بگذره...
-متاسفم، من نمیتونم بیام. باید زودتر بهم خبر میدادی.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...