5

1.7K 230 16
                                    

خسته شده بود. از همه چی خسته شده بود اما نمی‌تونست تسلیم بشه، نمی‌تونست فرار کنه باید می‌جنگید  چون اون مجبور بود به جنگیدن بود.
سعی می‌کرد به نیمه پر لیوان نگاه کنه...با آدم های زیادی آشنا شد، چیز های زیادی یاد گرفت و یکی رو داره که 24 ساعته مراقبشه. حداقلش امنیت داشت. امنیت حس خوبیه اما سوال این‌جاست که "آیا این امنیت بهش آرامش میده یا فقط داره اذیتش میکنه؟" این سوالی بود که حتی خودش هم جوابش رو نمی‌دونست.
دیشب بطور ناگهانی  کلاب رو ترک کرد و بعد از اون دیگه یونگی رو ندید. وقتی به خونه برگشت خسته تر از این بود که به جیمین فکر کنه. صبح وقتی از خواب بیدار شد باز هم جیمین رو ندید و بخاطر زود رفتنش ازش قدردان بود. دلش نمی‌خواست به مدرسه بره اما مجبور به رفتن بود. اون خیلی وقت بود که به خیلی کار ها مجبور بوده..!

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●

از وقتی که پاش رو تو کلاس گذاشته بود یه کلمه حرف هم نزده بود حوصله هیچکدومشون رو نداشت فقط می‌خواست بره ولی نمی‌دونست می‌خواست به کجا بره.
استاد جذابش وارد کلاس شد و یکم بعد شروع کرد به درس دادن.
جنی حالش خوب نبود دو شب پشت سر هم نتونسته بود بخوابه و از طرفی تقریبا یک روز بود که چیزی نخورده بود. چشم هاش تار شدن جوری که نمیتونست تخته رو خوب ببینه. سرش رو گرفت و تو خودش جمع شد
جین متوجه حال بدش شد و بلافاصله ازش پرسید:
-کیم جنی حالت خوبه؟

جنی، سعی کرد دردش رو نادیده بگیره و جواب استادش رو بده. هرچند که کلمات رو بریده بریده به زبان اورد.
-من..خوبم..فقط...

حتی نتونست جملش رو تموم کنه
اون بی‌هوش شده بود..!
رزی ترسیده اسمش رو چند بار صدا زد و تکونش داد اما جنی چشم هاش رو باز نکرد، نگرانش بود و بیشتر از نگرانی ترس بود که کل وجودش رو پر کرده بود. جنی زیاد مریض نمی‌شد و حس اینکه اون الان بیهوش روی زمین افتاده بود داشت از درون آتیشش می‌زد.
بدون اینکه متوجه بشه صورتش خیس شد، اونقدر ترسیده بود که کاری جزء اشک ریختن نمی‌کرد.
جین وقتی دید جنی غش کرد سمتش رفت و اجازه نداد دانش آموز ها جنی رو بغل کنن و به درمانگاه مدرسه ببرن. به نظرش درست نمی‌اومد اون فرصت طلب های منحرف بغلش کنن. یه دستش رو از زیر گردن جنی رد کرد و اون یکی دستش رو هم از زیر زانو هاش رد کرد. بغلش کرد و به طرف درمانگاه رفت.
بعضی از بچه ها یه گوشه ای ایستاده بودن و بهشون نگاه می کردن اما بیشتر بچه ها نگرانش شده بودن. جنی زبون شیرینی داشت حتی اگه چیز خاصی هم نمی‌گفت طرف مقابلش جذبش می‌شد، دختر و پسر هم نداشت. به اصطلاحی اون مهره ی مار داشت شاید هم افسونگر بود که خیلی ها رو جذب خودش کرده بود.

جین وسط راه چشمش به یه شخص آشنا خورد. متعجب به جونگ‌کوک که از کنارش داشت رد می‌شد نگاه نکرد. با خودش گفت " چطور ممکنه" اون از حضور جونگ‌کوک تو مدرسه اون هم با یونیفرم، شوکه شده بود. سعی کرد خودش رو جمع کنه و زودتر خودش رو به درمانگاه برسونه...

ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍWhere stories live. Discover now