[سه سال بعد]
از پله های زیاد عمارت پایین رفت و خطاب به پدرش گفت:
-پرونده ها رو ازش گرفتم و تو اتاق کارتون گذاشتم.کمی به اطراف نگاه کرد و وقتی نتونست کسی که دنبالش بود رو تو سالن پیدا کنه، پرسید:
-بچه کجاست؟پدرش که مثل همیشه روزنامه به دست بود و خبر ها رو دنبال میکرد، سرش رو کمی بالا اورد و با لبخند جواب دخترش رو داد:
-بالا تو اتاقته و پدرش پیششه.به آرومی خندید و کمی سرش رو تکون داد. پیرمرد همیشه به جای پدرخوانده از صفت پدر استفاده میکرد.
پله هایی که ازشون پایین اومده بود رو خواست برگرده که با صدای پدرش متوقف شد و بطرف آسانسور رفت.
-تو این عمارت آسانسور هست و اون خریده شده تا ازش استفاده بشه نه اینکه از پله ها بالا و پایین بری و خودت رو خسته کنی.به اتاقش نزدیک شد و از لای در دید که چطور با بچه بازی میکنه. اون بیشتر شبیه به پدر اون بچه بود تا پدر خواندهاش...به پیرمرد حق داد که اشتباه کنه!
وارد اتاق شد و بطرف بچه رفت، با هیجان بغلش کرد. این بچه باعث لبخندهاش بود.
-جنیِ من امروز چقدر خوشگل شده. دلیل این لبخندها منم یا تویی؟رو به هوسوک این زو گفت و اون قاطعانه جواب داد:
-وقتی مادر خوشکلش اینجوری با هیجان بغلش میکنه باید هم خوشکل ترین لبخندش رو بهمون نشون بده!خندید و گونهی جنی رو بوسید. اون بچه شبیه یه روشنایی تو دنیای تاریکش بود. بچه دست های کوچولوش رو به هم زد و با هیجان گفت "مامان" این کلمه شاید باعث خوشحالی خیلی ها میشد اما برای اون اینطور نبود. دلش نمیخواست این بچه اون رو مادر صدا کنه. رو به هوسوک گفت:
-خونه هستی، بهش این چیز ها رو یاد نده. بچه ها معمولا اول میگن "بابا" اما اون اولین کلمهای که به زبون اورد "مامان" بود!لب هاش رو بیشتر کش داد. بچه میتونست حرف بزنه و کلمات زیادی رو به زبون بیاره اما اون از شنیدن کلمهی مادر همچین واکنشی نشون میداد.
-این رو دیگه همهی بچه های سه ساله بلدن بگن. خودش این رو یاد گرفت. من چیزی بهش یاد ندادم.-آره تو گفتی و من هم باورم شد. اگه پیشش تکرار نکنی اون یاد نمیگیره و دلم نمیخواد من رو مادر صدا کنه.
لبخند دندونمایی زد و به شوخی گفت:
-اسمت رو صدا بزنه، خوبه؟ بگه جنی اونوقت خیلی فان میشه اگه همدیگه رو جنی صدا کنید. جنی کوچولو و جنی بزرگه!بچه رو روی تخت گذاشت و پشت چشمی برای هوسوک نازک کرد.
-من یه لحظه بهش گفتم جنی اما شما ها نباید بگید. یه وقت اسم روی بچه میمونه...فعلا نمیخوام هیچ اسمی روش بزارم!هوسوک که دلیلش رو به خوب میدونست سری رو تکون داد و به جنی که رو تخت کنار بچه نشست نگاه کرد.
جنی با یادآوری چیزی لبخند محوی زد و گفت:
-امشب جشن فارق التحصیلیمه، بالاخره بعد دوسال سختی تونستم دانشگاه رو تمومش کنم!
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...