35

1.2K 160 144
                                    

رزی با دقت خونه‌ای که جنی براش گرفته بود رو برسی می‌کرد باور اینکه بالاخره اون اون اتاق درب و داغون خلاص شده برای خیلی سخت بود. با ذوق سرش رو سمت جنی برگردوند و گفت:
-جدی اینجا مال منه؟ مال خود خودم؟

جنی سری به نشونه‌ی تایید تکون داد. دیدن خوشحالی رزی حس خوبی بهش می‌داد.
-معلومه که مال توئه!
من که همه چیز رو برات تعریف کردم و این آپارتمان که چیزی نیست من بیشتر از این هم می‌تونم برای تو خرج کنم!

همین‌طور که اطراف رو نگاه می‌کرد گفت:
-هنوزم باورم نمیشه تهیونگ پسرعموی تو باشه!

-منم خیلی چیزها رو نمیتونستم باور کنم ولی ببین چطور با همه چیز کنار اومدم! حتی خیلی راحت اون پیرمرد رو پدر صدا می‌زنم...البته اون واقعا مرد خوبیه و من هیچ بدی ازش ندیدم. معلوم نیست کای به کی رفته که انقدر کینه‌ای و بدجنسه!

دست جنی رو تو دستش گرفت و به آرومی فشرد. با چشم های اشکیش به دستاشون که چفت هم بود خیره شد و به سختی لب زد:
-جنی این دفعه دیگه به هیچکی اعتماد نمی‌کنم و تا آخرش کنارت می‌مونم. توی اتفاقی که برات افتاد من هم نقش داشتم و واقعا پشیمونم...دیگه هیچ وقت دست‌های تو رو ول نمی‌کنم.

چشم هاش رو ریز کرد و حرف هایی که زده بودن رو یاد آوری کرد.
-یااا، تو یکم پیش بهم گفتی "بیا گذشته ها رو فراموش کنیم" پس به حرفی که زدی عمل کن...من فراموش کردم تو هم باید فراموشش کنی!

سری تکون داد و با یادآوری چیزی که یکم پیش جنی براش تعریف کرد، گفت:
-جیسو اونی چطور از تو توقع داره تهیونگ رو ببخشی...من بودم بعد اینکه جیسو اونی همچین چیزی از من خواست دیگه به اونم زنگ نمی‌زدم!

لبخندی زد و سعی کرد به رزی بفهمونه باید حرف زدن درباره‌ی تهیونگ رو تموم کنه!
-بیا انقدر دربارش حرف نزنیم...هنوزم اذیت میشم وقتی دربارش حرف میزنم!

بلافاصه قبول کرد و بحث رو عوض کرد. حرف زدن درباره‌ی خونه‌ای که قرار بود توش بمونه قطعا بهتر بود!
-جنی اینجا معرکه‌ست تو بهترینی...تا به حال هیچکی همچین هدیه گرونی بهم نداده بود!

-بزرگش نکن این فقط یه خونه‌ست...

صدای زنگ آیفون باعث شد جنی بطرف در بره و در رو باز کنه. همونطور که از لیسا خواسته بود بچه رو اورده بود. بنظرش این حق رزی بود که دخترش رو بعد اون همه سختی، کنار خودش داشته باشه. بچه رو از لیسا گرفت و بطرف رزی رفت. با ولوم پایینی رو به بچه گفت:
-بالاخره داریم میریم پیش مامان!

صدای رزی رو شنید که ازش پرسيد "کی بود در زد؟"
لبخند دندون نمایی زد و اون دوتا رو با هم آشنا کرد.
-رزی تو رو با خواهر زاده‌ام جنی کوچولو آشنا می‌کنم.

به بچه نگاه کرد و ادامه داد:
-جنی این خواهرمه یعنی مادر تو!

بچه بعد شندین کلمه مادر ذوق زده و دست‌هاش رو به هم کوبید و با جیغ گفت "مامان" و همین کلمه رزی رو از شوکی که بهش وارد شده بود در اورد.
روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن جوری که صداش کل خونه رو در بر گرفته بود. اون بچه خیلی کوچیک بود که بخواد معنی "مادر" رو متوجه بشه و با وجود اینکه جنی بزرگش کرده بود، وابستگی به هیچ شخصی نداشت اما رزی یه مادر بود و احساسات مادرانه‌ی خودش دو داشت.

ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍWhere stories live. Discover now