بهشون دروغ گفته بود!
با دروغ کوچکی که گفت هر دوتاشون با رضایت کامل به اون قرار میرفتن!
به جیمین گفت تهیونگ هم میاد تا اون مجبور بشه دنبال رزی بره!
وقتی بحث رزی میشد جیمین تبدیل به بیشعور ترین پسر دنیا میشد و این آزار دهنده بود. میخواست با رسوندن اون دوتا به هم برای رزی جبران کنه.
با اینکه مطمئن نبود اون شب چه بلایی سر دوستش اومد و اون گفته بود اتفاقی براش نیفتاده ولی بازهم احساس گناه میکرد.
به ساعت نگاه کرد، الان وقتش بود که به برادرش یاد آوری کنه که باید چیکار کنه پس گوشیش رو دستش گرفت و به جیمین زنگ -سلام عزیزم
کجایی؟جیمین درحالی که کتش رو میپوشید، گفت:
-شرکت هستم. کارهام رو تموم کردم و میخوام به رستوران برم.بطرف در رفت و درحالی که در رو باز میکرد اضافه کرد.
-شما هم زود تر بیاین و من رو اونجا معطل نکنید!باید بهش میگفت که دنبال رزی بره پس قبل از اینکه تماس از طرف برادرش قطع بشه، گفت:
-جیمین شی، تهیونگ اوپا بهم گفت که میاد دنبالم و میدونی ماشینش...جیمین پوکر فیس سری تکون داد و لب زد:
-میدونم، فقط دو نفر میتونن سوار ماشینش بشن.
این رو یه تیکه در نظر میگیرم.جنی متوجهی منظور برادرش نشد. ایدهای نداشت که اون به چه چیزی اشاره کرده. یه تای ابروش رو بالا داد و پرسید:
-تیکه چرا؟
منضورم این بود که باید بری دنبال رزیجیمین تک خنده ای کرد و گفت:
-تو هم که اصلا نمیخواستی به ماشینش اشاره کنی!پوزخندی زد و درجواب حرفی که برادرش زد، گفت:
-اگه تو هم یکم جذاب میشدی، خوب میشد ولی تو با ماشین پدربزرگیت مشکلی نداری.مثل روز روشن بود که جنی برای تولدش یه هدیه گنده میخواست و اینکه اون دقیقا چی میخواست رو خوب میدونست!
کل هفته رو به ماشین های مختلفی اشاره کرده بود و بعد جوری رفتار میکرد که اصلا منضورش ماشین نبوده!
اگه اون یه ماشین میخواست، باید براش میگرفت. دلش میخواست یه برادر نمونه باشه تا با جنی به مشکل بر نخوره!
-پس من میرم دنبالشجنی از نقشهای که کشیده بود کاملا راضی بود. فقط باید همه چی اونجوری که برنامه ریزی کرده بود پیش میرفت. به رزی زنگ زد و بهش خبر داد.
-باورت نمیشه جیمین چه رستورانی رو رزرو کرده. من اتفاقی وقتی که داشت با منشیش حرف میزد شنیدم!جنی برعکس کاری رو کرد که جیمین بهش گفته بود اون داشت از جیمین برای رزی یه جنتلمن میساخت درحالی که به برادرش قول داده بود به دوستش امید واهی نده!
-جیمین؟ اون چرا؟دروغ گفت! برای چندمین بار توی اون روز دروغ گفت.
-گفته بودم چهارتایی میریم. جیمین رو که میشناسی، تا گفتم چهارتایی میریم بهم گفت خودش رستوران رو اوکی میکنه و یه جای فوقالعاده رو رزرو کرد.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...