یک ماه گذشت...
یک ماه سخت و مزخرف برای جنی چون تمام این مدت رو رزی توی عمارت پیششون مونده بود...
اون تا میتونست درباره جنی بد میگفت چرا که بخاطر از دست دادن جونگکوک، جنی رو مقصر میدونست و اون هدف قرار داده بود. هرچند که تلاش هاش بیثمر نبودن و باعث شدن تهیونگ از جنی دور تر و دور تر بشه اونقدر که اتاق هاشون از هم جدا شد. همهی این ها یک طرف درخواستی که رزی از تهیونگ کرد یک طرف دیگه، اون بدترینش بود و تصمیم تهیونگ باعث شد جنی قلبش به درد بیاد. چرا که بخاطر قضاوت نادرست همشون انگشت اتهام رو سمتش گرفته بودن و این درحالی بود که جنی از روی بیگناهیش پافشاری میکرد!
در آخر تهیونگ قبول کرد با رزی برای زندگی بهتر بچههای جونگکوک، ازدواج کنه و از جنی جدا بشه...
زندگیش داشت بخاطر یه سوءتفاهم از هم میپاشید و جنی نمیدونست چطور جلوش رو بگیره اون باید یه کاری میکرد.
رزی از الانش هم شبیه همسر تهیونگ رفتار میکرد و به خدمتکارها میگفت چیکار کنن یا چی درست کنن و این درحالی بود که رزی باید بخاطر جونگکوک عزادار میموند اما بنظر میرسید اون به خوبی تونست با همه چیز کنار بیاد و حالا جهنم کردن زندگی جنی تنها هدفش بود!
و هیچکی به جنی اهمیت نمیداد هرچند که جنی هم سعی میکرد زیاد تو چشم نباشه و کل روزش رو تو اتاقش میگذروند. شاید دختر دیگهای جای جنی بود نمیتونست تحمل کنه و به خونهی پدرش برمیگشت اما جنی نمیتونست همینجوری همه چیز رو رها کنه و به جایی که ممکنه الان از جهنم هم براش بد تر باشه برگرده.
به هرحال اون به پدرش نشون داد که تو تیم تهیونگ و قطعا پیرمرد ازش کینه به دل گرفته!*فلش بک {صحبت های رزی و تهیونگ }
رزی از روی مبل بلند شد و کمی صداش رو بالا برد.
-من چی؟ به من فکر کردی؟ مردم من رو به چشم هرزهای میبینن که یه بچه نامشروع رو باردار و یکی هم تو بغلشه!
میدونی وقتی اون بچه بره مدرسه دربارهش چی میگن؟ تو هنوزهم طرف جنی هستی.
اون باعث همهی این اتفاقها بود و تو هنوزهم به اینکه واقعا گناهکار باشه شک داری!
تو به جونگکوک قول دادی که مراقبمون باشی. این ازدواج فقط روی برگهست و قرار نیست واقعی باشه. فقط پدر بچه هام باش! نمیخوام مردم روشون لقب های بدی بذارن و تو میدونی ما تو چه جامعهای زندگی میکنیم.تهیونگ دستهاش رو با حرص مشت کرد و به میز خیره شد. رزی اون رو تحت فشار گذاشته بود و از طرفی قولش به کوک باعث شد بخواد قبول کنه چرا که دلش نمیخواست روی بچه های جونگکوک لقب حرومزاده گذاشته بشه. جنی دست به کار اشتباهی زده بود و طلاق هم تبدیل به مجازاتش میشد، بههرحال تهیونگ دلش نمیاومد کوچک ترین آسیبی به تنها عشقش زندگیش بزنه!
-به وکیلم میگم کارهای طلاق رو انجام بده و بعدش با تو ازدواج میکنم...به رزی که روی مبل یک نفره مقابلش نشسته بود چشم دوخت و تاکید کرد.
-فقط و فقط بخاطر اینکه بچههای جونگکوک بیپدر نمونن، با تو ازدواج میکنم.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...