رزی تنها تو حیاط نشسته بود و به نقطه نامعلومی روی زمین خیره شده بود.
نامجون از پشت بهش نزدیک شد و ضربهی آرومی به شانهاش زد.
-یااا، تنها اینجا چیکار میکنی؟
وسایلت رو جمع کردی؟بهت زده به نامجون خیره شد. ذهنش مشغول تر از چیزی بود که متوجه منظور دوستش بشه.
-چی؟ وسایلم!؟-قرار بود پیش من بمونی!
یادت رفت؟-من دیروز...
مطمئن نبود گفتن این موضوع به نامجون تصمیم درستی بود یا نه!
اون نمیتونست قبل اینکه مطمئن بشه به نامجون یا حتی جنی چیزی بگه. نمیخواست باعث ایجاد سوء تفاهم جدیدی بشه. رابطه بین جنی و جیمین همین الانش هم شکراب بود و اگه رزی بهش میگفت چی دیده اونوقت همه چی بد تر هم میشد.
از طرفی هم اگه معلوم میشد که اشتباه کرده اونوقت از چشم همه میفتاد.
نمی خواست ریسک کنه...پس به نامجون دروغ گفت!
-دیروز نتونستم به جیمین بگم اون کل روز بیرون بود و وقتی که به خونه برگشت دیر وقت بود. از طرفی بی خبر رفتنم هم درست نیست.میدونست رزی همچین جوابی تحویلش میشه چرا که دختر مقابلش رو به خوبی میشناخت. اگه به رزی بود تا چند ماه دیگه هم میگفت موقعیت گفتنش به جیمین پیش نیومده پس خودش باید دست به کار میشد.
سری تکون داد و گفت:
-که اینطور!
پس امروز با هم بهش میگیم.
رزی اون ناراحت نمیشه لطفا نگران این موضوع نباش.-باشه، باهم بهش بگیم.
هرچند که رزی تو اون لحظه حتی یک درصد هم به این موضوع که ممکنه جیمین از رفتنش ناراحت بشه فکر نمیکرد.
-من میخوام قهوه بگیرم تو هم میخوای؟نامجون پرسید و با دیدن رزی که بسرعت از جاش بلند شد و سرش رو به چپ و راست تکون داد و رد کرد متعجب شد. رزی هیچ وقت به قهوه دست رد نمیزد!
-نه مرسی.
اگه کاری با من داشتی من تو کتاب خونه هستم.-باشه
حاضر بود شرط ببنده اون دختر با لبخند عجیب روی لبش داشت یه چیزی رو ازش پنهان میکرد. میتونست حدس بزنه دیروز یه اتفاقی افتاده بود.
رزی داشت به طرف مخالف کتاب خونه میرفت و این یعنی اون بهش دروغ گفته بود.
تو تصمیم کاملا ناگهانی از جاش بلند شد و مسیری که رزی رفت رو طی کرد.
با دیدن جونگکوک فهمید حدسش درباره مشکوک بودن دختر درست بود.
سوالات زیادی مثل "اگه اون ها باهم هستن چرا مخفیانه هم رو ملاقات میکنن؟" یا "اون دوتا از کی باهم هستن؟" تو سرش بود هرچند که سوالاتش نمیتونست بیشتر از چند تا سوال باشه!
پرسیدن این سوالات از رزی هرگز گزینه خوبی نمیبود.
میتونست صحبت هاشون رو بشنوه و این خوب بود حداقل برای نامجون که اینطور بود.رزی میخواست با شخصی دربارهی برگه هایی که دیروز دیده بود حرف بزنه. مطمئن بود نامجون گزینه درستی نمیتونست باشه چرا که اون به سرعت همه چیز رو کف دست جنی میگذاشت پس تصمیم گرفت برای جونگکوک تعریفش کنه!
-من دیروز تو اتاق جیمین یه چیزی دیدم.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...