جنی وارد اتاق شد و پشت سرش تهیونگ هم بلافاصله وارد اتاق شد.
نمیدونست چطور تونست کل راه رو تو سکوت بگذرونه و هیچ سوالی ازش نپرسه. صبرش لبریز شده بود و نمیتونست بیشتر از اون سکوت کنه، مخصوصا وقتی که جنی هیچ جوابی بهش نداده بود.
-داشتی اونجا چه غلطی میکری؟جنی سعی کرد اتهامات رو رد کنه. شاید اونجوری به نظر نمیرسید ولی خودش که میدونست نیتش پاک بود اونقدر پاک که اگه "با علاقه رو پک های اون مرد با رژ لبش نقاشی کرده باشه" هم دیده نمیشد.
-اونجوری که فکر میکنی نیست.با وجود اینکه خودش با چشم هاش دیده بودشون، جنی باز هم انکار میکرد. سعی کرد بهش یادآوری کنه چی دیده.
-شما سه تا با هم...جنی، به تهیونگ اجازهی کامل کردن جملهش رو نداد. حرفش رو قطع کرد و تکرار کرد.
-وقتی میگم اونجوری نیست یعنی نیست!نمیتوسنت حرف جنی رو قبول کنه، وقتی حتی جنی دلیل منطقی برای کارش نمیآورد و تنها چیزی که میگفت "اونجوری که فکر میکنی نیست" بوده!
-روی بدنش رد رژ لب بود اون هم...تهیونگ دستش رو بطرف لب های نیم باز جنی برد و لمسش کرد. به انگشت های رنگیش اشاره کرد و ادامه داد:
-اون هم همین رنگ و تو داشتی شلوارش رو در می اوردی...
وقتی اون شب داشتی برای من شرط و شروط میذاشتی به تو گفتم شرط هایی که برای من گذاشتی شامل حال تو هم میشه و تو امشب داشتی با اون مرد...جنی که دید همه چیز برعلیهش صداش رو بالا برد.
-انقدر اون مرد، اون مرد نکن.
زندگی من به خودم مربوطه...وقتی میگم توی اون اتاق قرار نبود اتفاق خاصی بیفته، یعنی قرار نبود چیزی بشه پس تمومش کن...
من مجبور نیستم برای تو چیزی رو توضیح بدم ولی با این حال گفتم چیزی نبود پس کشش نده.حرف های بیمعنای جنی بیشتر عصبیش میکرد. خوب میدونست جنی از اینکه اذیتش کنه، لذت می برد. با اینکه دلش نمیخواست اینجوری باعث خوشحالیش بشه اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. بنظر خودش این حق که یه توضیح صادقانه ازش بشنوه رو داشت.
هرچند جنی علاقهای نداشت چیزی رو براش روشن کنه پس شروعکرد به داد و بیداد کردن.
-چرا فکر می کنی من مجبورم حرفهات رو بیهیچ چون و چرا قبول کنم؟
من مجبور نیستم به حرفهات گوش کنم...اگه اتاق و دکوراسیونش رو عوض کردی و چیزی نگفتم...دلیل بر این نمیشه حرف، حرف تو باشه...درسته که سه سال پیش اذیتت کردم و تو با ازدواج باهام جونم رو نجات دادی اما این رو یادت باشه بعد امضاء اون برگه ها تو همسر قانونی من شدی.
جنی کیم تو مال منی پس درست رفتار کن و مجبورم نکن به آدمهای اطرافت آسیب بزنم.جنی که داد و بیداد های تهیونگ براش عادی شده بود، قهقههای زد و با خونسردی گفت:
-الان میخوای بگی میری تههو رو میکشی؟ خب برو بکشش، آدم مهمی نبود و این رو یادت بشه من مال تو نیستم کیم تهیونگ.
امشبم تو اتاق بغلی میخوابم چون نمیخوام با دیدنت بیشتر عصبی بشم.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...