تهیونگ مچ جنی رو گرفت و بلافاصله مانع شد.
-عمرا بزارم لبت بدن اون عوضی رو لمس کنه.لبخندی زد و نگاه گذرایی به هر سهتاشون انداخت. اذیت کردنشون حس خوبی بهش میداد.
-بهتره بهتون بگم قرار نیست لب کسی بدن اون رو لمس کنه پس آقای کیم انقدر حرص نخور!جنی رژش رو جوری که بنظر برسه کانگوول واقعا باهاش بوده، روی بدنش کشید و از جونگکوک خواست با دستش پخششون کنه تا طبیعی بنظر برسه و البته که جونگکوک مخالفتش رو نشون داد اما وقتی یونگی ازش خواست انجامش بده، مجبور شد کاری که جنی گفت رو انجام بده.
به کانگوولی که روی تخت بیهوش افتاده بود نیم نگاهی انداخت و در آخر نگاهش رو به سه مرد مقابلش داد.
-حالا لباسهای خودتون رو بپوشید و آرایشتون رو هم پاک کنید.
-مگه نگفتی اینجا باشیم تا نایون ما رو ببینه؟یونگی یاد آوری کرد و جنی درحالی که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره به یونگی نگاه کرد و گفت:
-دروغ گفتم. من فقط میخواستم اینجوری ببینمتون و بهتون بخندم، همین!جونگکوک و یونگی ابرو هاشون رو به هم نزدیک کردن و درحالی که اصلا از شوخی جنی خوششون نیومده بود، با عصبانیت بطرفش رفتن که تهیونگ دوتاشون رو از پشت گرفت و اجازه نداد به همسرش نزدیک بشن. هر دوتاشون رو مخاطب قرار داد و گفت:
-یکم دیگه نایون میاد و بهتره ما زودتر لباسهامون رو عوض کنیم و اتاق رو ترک کنیم.با اخم جنی رو نگاه کرد و بخاطر شوخی بیمزهای که انجام داده بود، تهدیدش کرد. هرچند اون یه تهدید تو خالی بود.
-بعدا بخاطر این دروغت به حسابت میرسم.وقتی کارشون تموم شد، بطرف در رفتن و از اتاق خارج شدن. جنی دست یونگی که آخرین نفر بود رو گرفت و نذاشت همراه اون ها از اتاق خارج بشه. بعد از بستن در رو بهش گفت:
-برای آتیشی تر شدنش، باید یه عکس هم براش بفرستیم. نمیشه فقط به یه تماس اکتفا کرد.یونگی یه تای ابروش رو بالا داد و ازش پرسید:
-چرا از تهیونگ نخواستی که عکس بگیره؟صادقانه جواب داد:
-اون خیلی حساسه، اگه خودش بره باهاش عکس بگیره نمیذاره من باهاش عکس بگیرم.یونگی هم تهیونگ رو خوب می شناخت و میدونست این اجازه رو هرگز نمیده پس قبول کرد.
-باشه من ازتون عکس میگیرم.با تاکید رو به دوستش گفت:
-فقط صورتم تو عکس نیفته، دلم نمیخواد بعدا به یه دردسر تبدیل بشه.
یکم صبر کن اون پیراهنه رو بپوشم.جنی وارد دستشویی شد و پیراهنی که تنش بود رو با پیراهن مردونهی تهیونگ که از قبل با خودش اورده بود عوض کرد.
از دستشویی بیرون رفت و مستقیم بطرف تخت رفت.
-کمک کن اون رو تو بغلم بگیرم اینجوری معلوم نمیشه بیهوشه!
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...