ساعت دیواری اتاقش عدد 6:30 رو نشون می داد. زودتر از اون چیزی که باید بیدار شده بود. نمیتونست دوباره بخوابه و کاری نبود که تو این ساعت بخواد انجام بده.
از روی تخت دونفره ای که وسط اتاق بود بلند شد. همه ی عروسک هایی که قبل از خواب روی زمین ریخته بود رو سر جاشون برگردوند ازشون متنفر بود اما کاری از دستش بر نمی اومد.
یک ماه از وقتی که از خونه رفته بود میگذشت؛ قبلا با مادرش مادرش زندگی می کرد، بعد از بحثی که بینشون رخ داد، به خونه ی پدریش برگشت. هرچند نبود پدرش تو اون خونه حس بدی بهش میداد.
مادرش زن بی احساس و خودخواهی بود که خیلی بهشون اهمیت نمیداد و بعد طلاق بدتر هم شد؛ جوری که حس نمیکردن مادری هم دارن. اولیت مادرش مهمونی های پیاپی بودن که هیچ وقت تمومی نداشتن.
وقتی والدینش از هم جدا شدن مادرش ازش خواست که باهاش زندگی کنه و با کمی محبت دروغین "دختر بچه ی 12 ساله ای که آرزوی ترحم مادرش به دلش مونده بود" رو خام خودش کرد. مادرش اون رو به طرف خودش کشید و اینجوری تونست از پدرش خونه و 25 درصد از سهام شرکت رو بگیره و البته که با زور همشون رو گرفته بود..!
هیچکس هم به این فکر نکرد چرا مردی که زنش رو عاشقانه می پرستید تصمیم به طلاق دادنش گرفته بود...یعنی چه اتفاقی افتاده بود..؟نبود پدر عزیزش و خواهر دوست داشتنیش تو خونه باعث می شد احساس تنهایی و پوچی داشته باشه. با برادرش تو عمارت بزرگی که از پدرشون براشون به ارث رسید زندگی می کردن.
با وجود بزرگ بودن خونه تو اتاق جیسو می موند، خواهرش اینجا زندگی نمیکرد و کل این یک ماه از اتاق تنها خواهرش یعنی جیسو استفاده می کرد.
به خودش قول داده بود فقط چند روز از اون اتاق استفاده کنه اما وقت کافی برای تمیز کردن اتاقی که سال هاست درش قفل بوده پیدا نکرده و جز تمیز کاری باید کلی چیز میخرید که واقعا به وقت زیادی نیاز داشت
اون یه دانش آموز پر مشغله بود کسی که وقت خاروندن سرش رو هم نداشت..!به طرف میز مطالعه کوچکی که روبه روی پنجره بود رفت. اتاق تم سفید و بنفش داشت، با اینکه خیلی از سلیقه جیسو خوشش نم یومد اما برای دکوراسیون اتاق تحسینش می کرد.
این خونه حس آرامش خاصی رو بهش می داد، وقتی تو اتاق جیسو بود حس می کرد تنها نیست و اون کنارشه؛ آهی کشید و زیر لب گفت:
-ای کاش، واقعا کنارم بودی. جیسو...الان بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت نیاز دارم!قبل اینکه رو صندلی بشینه پرده رو کشید، ویوی فوقالعاده ی حیاط عمارت باعث می شد نخواد این اتاق رو ترک کنه. حیاط همیشه اون رو یاد پدرش مینداخت. بیشترین جذابیت این خونه متعلق به حیاطش بود، حیاط خونه ارزش معنوی زیادی براش داشت چون اونو با کمک پدرش درستش کرده بود.
وقتی با مادرش زندگی میکرد به پدرش هم سر میزد، ارزشی که اون مرد براش داشت بیشتر از چیزی بود که جداییشون مانع ارتباطشون بشه.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...