تهیونگ بعد خروج جنی از آپارتمان هوسوک، وارد آپارتمان شد و با چشم های خودش همه چیز رو دید.
وضعیت اتاق و چیز هایی که هوسوک بهش گفته بود نشون دهنده همه چی بود. از اینکه جنی انجامش داد مطمئن بود، هوسوک بهش دروغ نمیگفت درواقع دلیلی برای این کار نداشت. خودش هم دیده بود اون دوتا تو کلاب هم رو بوسیدن و سوتین جنی تو اون خونه پایانش بود. همه چی مشخص بود و نمیشد چیزی رو انکار کرد.
از خیانت متنفر بود و این رو همون اول به جنی گفته بود اما جنی بهش اهمیتی نداد.
سعی کرد خودش رو کنترل کنه
-جای اینجوری بهم زل زدن، زود باش حرف بزن.جنی با مِن و مِن میخواست یه جوری جمعش کنه.
-اون...اون...-اون چی؟ مال تو نیست؟
استرس گرفت و به ناچار دروغ گفت اما نمیدونست با دروغ گفتن همه چیز بد تر میشه!
-نیست...مال من نیست.تهیونگ پلک ها و دندون هاش رو به هم فشرد و با حرص لب زد.
-دروغ نگو، بهم دروغ نگو
من حتی مطمئنم شورتش رو هم پوشیدی!سرش رو به چپ و راست تکون داد و برای دومین بار انکارش کرد.
-نه اون مال من نیست.تهیونگ دست هاش رو مشت کرد و فریاد کشید.
-واقعا نیازه که ثابتش کنم؟
وقتی میدونی داری دروغ میگی چرا انکارش میکنی؟جنی به زمین خیره شد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
کلمات رو گم کرده بود و میدونست چیزی برای گفتن نداره!
به تهیونگ که بهش نزدیک تر میشد نگاه کرد و گفت:
-اونجوری که فکر میکنی...تهیونگ دستاش رو به طرف دکمه شلوار جنی برد و این کارش باعث شد دخترک نتونه جملهاش رو کامل کنه. اشک تو چشم هاش حلقه زد و دیدش رو تار کرد. با صدایی که به سختی ازش شنیده میشد، لب زد
-میخوای چیکار کنی؟تهیونگ به سادگی جوابش رو داد.
-میخوام مطمئن بشم و بهت ثابت کنم داری بهم دروغ میگی.آخرین تلاشش رو کرد تا دوستپسر عصبانیاش رو متقاعدش کنه.
-بهم اعتماد نداری؟-نه، بعد از چیز هایی که جانگ هوسوک برام تعریف کرد. هرچند ریکشن تو باعث شد بخوام همچین کاری کنم.
جنی شروع به تقلا کردن، میخواست از دستش فرار کنه اما پسر گیرش انداخته بود. اون بین دیوار و تهیونگ گیر افتاده بود و توانایی کاری رو نداشت.
تهیونگ با دیدن تقلا هاش هیستریک خندید و گفت:
-نترس کاریت ندارم.دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت و اجازه نداد زیپ شلوارش رو پایین بکشه.
-اون چی رو برات تعریف کرد؟ بهت چی گفت؟-ناراحتی رازت رو بهم گفته؟
تهیونگ گفت و جنی بلافاصله در جوابش گفت:
-مزخرف نگو، چیزی بین من و اون اتفاق نیفتاد.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...