*فلش بک "چند ساعت قبل از دزدیده شدن جنی "
جنی وارد سالن شد و روی مبل سه نفرهای که هوسوک نشسته بود جا گرفت. به اطراف نگاه کرد وقتی از تنها بودنشون مطمئن شد دست هوسوک رو گرفت و شروع به حرف زدن کرد.
-باید یه موضوعی رو با تو در میون بذارم.هوسوک دستش رو از دست جنی بیرون کشید و گفت:
-من هم میخواستم یه چیز مهمی رو به تو بگم.ناگهان جنی رو تو آغوش کشید و جوری که انگار موضوع مهمی رو میخواست بهش بگه، لب زد:
-دو روز بعد مراسم جونگکوک، من به دیدن لیسا رفتم و اون به من یه چیزی گفت...جونگکوک زندست!جنی ازش فاصله گرفت و هیجان زده پرسید:
-پس لیسا خودش به تو گفت، الان دیگه خیالم راحت شد.هوسوک که انتظار اینکه جنی از همه چیز مطلع باشه رو نداشت، بهت زده ازش پرسید:
-تو هم میدونستی؟مفتخر به خودش و نقطهی نامعلومی اشاره کرد و گفت:
-معلومه که میدونستم. من و لیسا، با هم همچین نقشه بینقصی کشیدیدم...هوسوک لبخند دندون نمایی زد و چند بار رو شونه ی جنی رو زد.
-شما دخترا فوقالعادهاید.پلک هاش رو روی هم فشرد، گونه هاش بخاطر لبخندی که زده بود کمی به بالا کشیده شدن. جنی با اعتماد بنفس همیشگیش تایید کرد.
-معلومه که هستیم، البته تنها نبودیم لیسا آدم های زیادی رو کنارش داشت و از طرفی تو، جونگکوک و تهیونگ هم کمک بزرگی بودید. البته تهیونگ خودش هم از اینکه بهمون کمک کرد خبر نداره چون جونگکوک پنهانی اون فلش رو به من داد...هوسوک سری تکون داد و وقتی از تنها بودنشون مطمئن شد، با ولوم پایینی لب زد:
-لیسا به من گفت این رو به تو بدم.گردنبندی رو از جعبهش در اورد و جنی با دیدنش بلافاصله پرسید:
-بخاطر کمکهایی که بهش کردم برای من کادو گرفت؟سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-نه، این یه گردنبند معمولی نیست. بهش ردیاب وصل کردیم که اگه اتفاقی برای تو افتاد، بتونیم پیدات کنیم.رنگ نگاه جنی به سرعت عوض شد و ترس تنها چیزی بود که تو مردمک های مشکیش دیده میشد.
-اتفاق!؟ یعنی ممکنه کای من رو هدف قرار بده؟به آرومی خندید و دست هاش رو تو هوا تکون داد. باید جنی رو آروم میکرد و البته که هیچکی واقعا از حرکت بعدی کای با خبر نبود!
-من نمیدونم لیسا گفت پیشگیری بهتر از درمانه و این رو به من داد. درواقع فقط تو نیستی که یکی از این ها داری، هممون یکی داریم. تهیونگ که حتی ازش خبرم نداره.کف دستش رو روی مبل کوبید و کوتاه خندید.
-این بچه چرا از هیچی خبر نداره؟جنی به شوخی هوسوک اهمیتی نداد و با اخم ظریفی که روی پیشونیش جای گرفته بود و با تردید و اضطرابی که یکباره به سراغش اومده بود، پرسید:
-اگه قراره اتفاقی برای من بیفته، به من بگو!
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...