46

1.2K 157 122
                                    

*فلش بک "چند ساعت قبل از دزدیده شدن جنی "

جنی وارد سالن شد و روی مبل سه نفره‌ای که هوسوک نشسته بود جا گرفت. به اطراف نگاه کرد وقتی از تنها بودنشون مطمئن شد دست هوسوک رو گرفت و شروع به حرف زدن کرد.
-باید یه موضوعی رو با تو در میون بذارم.

هوسوک دستش رو از دست جنی بیرون کشید و گفت:
-من هم می‌خواستم یه چیز مهمی رو به تو بگم.

ناگهان جنی رو تو آغوش کشید و جوری که انگار موضوع مهمی رو می‌خواست بهش بگه، لب زد:
-دو روز بعد مراسم جونگ‌کوک، من به دیدن لیسا رفتم و اون به من یه چیزی گفت...جونگ‌کوک زندست!

جنی ازش فاصله گرفت و هیجان زده پرسید:
-پس لیسا خودش به تو گفت، الان دیگه خیالم راحت شد.

هوسوک که انتظار اینکه جنی از همه چیز مطلع باشه رو نداشت، بهت زده ازش پرسید:
-تو هم می‌دونستی؟

مفتخر به خودش و نقطه‌ی نامعلومی اشاره کرد و گفت:
-معلومه که می‌دونستم. من و لیسا، با هم همچین نقشه بی‌نقصی کشیدیدم...

هوسوک لبخند دندون نمایی زد و چند بار رو شونه ی جنی رو زد.
-شما دخترا فوقالعاده‌اید.

پلک‌ هاش رو روی هم فشرد، گونه هاش بخاطر لبخندی که زده بود کمی به بالا کشیده شدن. جنی با اعتماد بنفس همیشگیش تایید کرد.
-معلومه که هستیم، البته تنها نبودیم لیسا آدم های زیادی رو کنارش داشت و از طرفی تو، جونگ‌کوک و تهیونگ هم کمک بزرگی بودید. البته تهیونگ خودش هم از اینکه بهمون کمک کرد خبر نداره چون جونگ‌کوک پنهانی اون فلش رو به من داد...

هوسوک سری تکون داد و وقتی از تنها بودنشون مطمئن شد، با ولوم پایینی لب زد:
-لیسا به من گفت این رو به تو بدم.

گردنبندی رو از جعبه‌ش در اورد و جنی با دیدنش بلافاصله پرسید:
-بخاطر کمک‌هایی که بهش کردم برای من کادو گرفت؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-نه، این یه گردنبند معمولی نیست. بهش ردیاب وصل کردیم که اگه اتفاقی برای تو افتاد، بتونیم پیدات کنیم.

رنگ نگاه جنی به سرعت عوض شد و ترس تنها چیزی بود که تو مردمک های مشکیش دیده می‌شد.
-اتفاق!؟ یعنی ممکنه کای من رو هدف قرار بده؟

به آرومی خندید و دست هاش رو تو هوا تکون داد. باید جنی رو آروم می‌کرد و البته که هیچکی واقعا از حرکت بعدی کای با خبر نبود!
-من نمیدونم لیسا گفت پیشگیری بهتر از درمانه و این رو به من داد. درواقع فقط تو نیستی که یکی از این ها داری، هممون یکی داریم. تهیونگ که حتی ازش خبرم نداره.

کف دستش رو روی مبل کوبید و کوتاه خندید.
-این بچه چرا از هیچی خبر نداره؟

جنی به شوخی هوسوک اهمیتی نداد‌ و با اخم ظریفی که روی پیشونیش جای گرفته بود و با تردید و اضطرابی که یک‌باره به سراغش اومده بود، پرسید:
-اگه قراره اتفاقی برای من بیفته، به من بگو!

ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍWhere stories live. Discover now