45

1.2K 172 232
                                    

*فلش بک "شب مهمونی"

از اتاق کار بیرون اومد و تو راه رو مشغول چک کردن برگه ها بود که لیسا بهش نزدیک شد، برگه ها رو از دستش گرفت و چکشون کرد و بعد خوندنشون گفت:
-پس این کاری که کای می‌خواد انجامش بده؟

جنی سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و گفت:
-می‌خواد تهیونگ رو برای همیشه از سر راهش برداره!

لیسا چشم هاش رو ریز کرد و با فکری که به ذهنش رسید برگه ها رو به جنی برگردوند.
-این‌ها رو باید جونگ‌کوک امضاشون کنه..‌.

با کنجکاوی پرسید:
-چرا اون؟

لیسا لبخند شیطانی زد و گفت:
-معمولا برای بچه ها تعریف نمی‌کنم اما به تو می‌گم...می‌خوام بعد اینکه نجاتش دادم یکم باهاش خلوت کنم!

جنی با نگاهی بهت‌زده، لب زد:
-اما تو به من گفته بودی دیگه حسی بهش نداری...

خندید و درحالی که از اذیت کردن جنی لذت می‌برد، گفت:
-شوخی کردم. گفتم جونگ‌کوک امضاشون کنه چون کسی بهش اهمیت نمی‌ده‌. اگه تهیونگ امضاش کنه، توجه های بیشتری به خودش جلب می‌کنه و من سر قولم که گفتم اجازه نمی‌دم کسی بمیره، هستم اما مطمئنم می‌خوان بکشنش. یه حس خیلی قوی به من میگه کسی که امضاش کنه می‌میره!

لبخندی زد و دست لیسا رو تو دستش گرفت.
-خوشحالم قولی رو که به من دادی رو یادت مونده. اینکه قبول کردی از راه قانونیشیش پیش بریم، خوشحالم می‌کنه.

لیسا بخاطر دروغی که به جنی گفته بود حس بدی پیدا کرد اما اون نمی‌تونست از هدفش بخاطر یه "قول" غافل بشه.

*پایان فلش بک

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●

*فلش بک "آخرین روز دادگاه کوک"

-هیونگ من فقط برگه های اولش رو خوندم و کلش رو امضاء کردم، نمی‌دونستم اون چیه من...من به جنی اعتماد داشتم فکرش رو هم نمی‌کردم همچین چیزی باشه ولی پشیمون نیستم اون می‌خواست برگه ها رو به تو بلع تا امضاشون کنی!
خوشحالم که من جای تو امضاش کردم. فقط نگران رزی و بچه هستم. اون بچه دختر منه.
لطفا مراقبشون باش.
شاید این آخرین باری باشه که...

تهیونگ اجازه نداد جونگ‌کوک جمله‌ش رو تموم کنه و با گرفتن دستش اون رو تو آغوشش فشرد.
-چرا باید از دستت بدم؟
چرا همه‌ی اطرافیانم اینجوری ترکم می‌کنن؟ این همه پول جمع کردم و آخرش به دردم نخورد، نتونستم تو رو نجات بدم!

دو دقیقه به سرعت گذشت و حالا اون دو از هم جدا و جونگ‌کوک سوار ون شد.
تهیونگ نمی‌تونست همچین چیزی رو بپذیره‌، این حق دونسنگش نبود‌!
درحالی که اشک هاش پشت سر هم روی گونه‌ش سر می‌خوردن، فریاد زد:
-نباید اینجوری می‌شد.
همه چیز تقصیر منه.

ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍWhere stories live. Discover now