ساعت از 10 شب گذشته بود و نیم ساعت از زمانی که پشت میز نشسته بودن و مشغول خوردن شامشون شده بودن میگذشت.
رزی منتظر و نگران جنی بود چون گوشیش خاموش بود. اصلا متوجه نشد چی خورده چرا که چشمش همش به ساعت بود و دعا میکرد اون هر چه سریع تر برگرده.
صدای زنگ در مثل نور امیدی بود که تو دلش روشن شد.
جنی سرحال تر از هر موقعهای وارد عمارت شد و با ولوم بلندی گفت:
-های گایز، رزی چقدر زنگ زدی گفتم که میام!رزی کمی بعد تونست جنی رو ببنیه و البته که حالت صورتش بعد دیدن تهیونگ سر میز عوض شد. درواقع جنی بعد دیدن تهیونگ تمام حس های خوب توی وجودش از بین رفت!
-ایکاش بهم میگفتین مهمان داریم!جیمین خیلی خشک و کمی عصبی جوابش رو داد.
-اگه خونه میاومدی یا جواب تلفنت رو میدادی بهت میگفتیم.جنی به طرف رزی رفت و صندلی کنارش رو عقب کشید و روش نشست. برای خودش کمی غذا کشید و مشغول خوردنش شد. چند ساعتی از آخرین باری که غذا خورده بود میگذشت و حالا اون به شدت گرسنهاش بود.
به تهیونگی که روبه روش نشسته بود هیچ توجهی نکرد، اون ادب رو به جا اورده بود و همون اول که وارو عمارت شد سلام کرده بود و بیشتر از این نیاز نبود چیزی بگه!
جنی نمیخواست هیچ بحثی با جیمین داشته باشه اون هم وقتی که تهیونگ اونجا بود اما جیمین دست بردار نبود!
-وقت هایی که اینجوری رفتار میکنی نمیتونم خودم رو کنترل کنم.
اینجوری من رو ندید میگیری و الان هم جوری رفتار میکنی که انگار طرف صحبت من تو نیستی و با یکی دیگهام!چاپستیکش رو روی میز کوبید و سرش رو سمت برادرش چرخوند.
-تمومش کن!
حتی نمیذاری شامم رو بخورم.
همش سعی میکنم چیزی نگم اما ول کن نیستی.عصبی از جاش بلند شد و به طرف اتاقش رفت. وقتی وارد عمارت شد سعی کرد پرانرژی و سرحال بنظر برسه اما تمام تلاش هاش بیفایده بودن.
فکرش درگیر اتفاق یک ساعت پیش بود و از طرفی جیمین همش بهش فشار میاورد.
وارد اتاقش شد و موبایل دومش رو از تو کشو برداشت که جیمین با شتاب در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
-وقتی اومدی اینجا بهت گفتم باید به حرف هام گوش بدی و با قوانین من پیش بری و تو...تو قبولش کردی!
من قَیِمِت به حساب میام و باید مراقبت باشم اما تو همیشه گستاخانه رفتار میکنی و من رو نادیده میگیری.
کیم جنی زود باش توضیح بده چی شده.
دیشب کجا و تا الان کجا بودی!؟جیمین هیستریک خندید و اضافه کرد.
-البتع امیدوارم چیزی برای گفتن داشته باشی!-من دیشب خونه نامجون بودم!
درواقع کل دیشب و حتی امروزم رو با اون بودم.جنی گفت و جیمین بخاطر جوابی که خواهرش بهش داد، فریاد زد.
-داری دروغ میگی!
بهت گفتم نباید به من دروغ بگی.-دارم راستش رو میگم. دیشب پیش نامجون بودم و شب خونهی اون روی مبل با یه پتو و بدون بالشت خوابیدم!
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...