20

1.3K 173 10
                                    

ساعت از 10 شب گذشته بود و نیم ساعت از زمانی که پشت میز نشسته بودن و مشغول خوردن شامشون شده بودن می‌گذشت.
رزی منتظر و نگران جنی بود چون گوشیش خاموش بود. اصلا متوجه نشد چی خورده چرا که چشمش همش به ساعت بود و دعا می‌کرد اون هر چه سریع تر برگرده.
صدای زنگ در مثل نور امیدی بود که تو دلش روشن شد.
جنی سرحال تر از هر موقعه‌ای وارد عمارت شد و با ولوم بلندی گفت:
-های گایز، رزی چقدر زنگ زدی گفتم که میام!

رزی کمی بعد تونست جنی رو ببنیه و البته که حالت صورتش بعد دیدن تهیونگ سر میز عوض شد. درواقع جنی بعد دیدن تهیونگ تمام حس های خوب توی وجودش از بین رفت!
-ای‌کاش بهم می‌گفتین مهمان داریم!

جیمین خیلی خشک و کمی عصبی جوابش رو داد.
-اگه خونه می‌اومدی یا جواب تلفنت رو می‌دادی بهت می‌گفتیم.

جنی به طرف رزی رفت و صندلی کنارش رو عقب کشید و روش نشست. برای خودش کمی غذا کشید و مشغول خوردنش شد. چند ساعتی از آخرین باری که غذا خورده بود می‌گذشت و حالا اون به شدت گرسنه‌اش بود.
به تهیونگی که روبه روش نشسته بود هیچ توجهی نکرد، اون ادب رو به جا اورده بود و همون اول که وارو عمارت شد سلام کرده بود و بیشتر از این نیاز نبود چیزی بگه!
جنی نمی‌خواست هیچ بحثی با جیمین داشته باشه اون هم وقتی که تهیونگ اونجا بود اما جیمین دست بردار نبود!
-وقت هایی که اینجوری رفتار می‌کنی نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم.
اینجوری من رو ندید می‌گیری و الان هم جوری رفتار می‌کنی که انگار طرف صحبت من تو نیستی و با یکی دیگه‌ام!

چاپستیکش رو روی میز کوبید و سرش رو سمت برادرش چرخوند.
-تمومش کن!
حتی نمی‌ذاری شامم رو بخورم.
همش سعی می‌کنم چیزی نگم اما ول کن نیستی.

عصبی از جاش بلند شد و به طرف اتاقش رفت. وقتی وارد عمارت شد سعی کرد پرانرژی و سرحال بنظر برسه اما تمام تلاش هاش بی‌فایده بودن.
فکرش درگیر اتفاق یک ساعت پیش بود و از طرفی جیمین همش بهش فشار می‌اورد.
وارد اتاقش شد و موبایل دومش رو از تو کشو برداشت که جیمین با شتاب در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
-وقتی اومدی اینجا بهت گفتم باید به حرف هام گوش بدی و با قوانین من پیش بری و تو...تو قبولش کردی!
من قَیِمِت به حساب میام و باید مراقبت باشم اما تو همیشه گستاخانه رفتار می‌کنی و من رو نادیده می‌گیری.
کیم جنی زود باش توضیح بده چی شده.
دیشب کجا و تا الان کجا بودی!؟

جیمین هیستریک خندید و اضافه کرد.
-البتع امیدوارم چیزی برای گفتن داشته باشی!

-من دیشب خونه نامجون بودم!
درواقع کل دیشب و حتی امروزم رو با اون بودم.

جنی گفت و جیمین بخاطر جوابی که خواهرش بهش داد، فریاد زد.
-داری دروغ می‌گی!
بهت گفتم نباید به من دروغ بگی.

-دارم راستش رو می‌گم. دیشب پیش نامجون بودم و شب خونه‌ی اون روی مبل با یه پتو و بدون بالشت خوابیدم!

ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍWhere stories live. Discover now