شکمش رو نگه داشت و از درد نالهای کرد. با اینکه کلی کتک خورده بود اما باز هم خوششانس بود که بلای بد تری سرش نیاوردن.
میدونست بیرون رفتن از این کثافت غیر ممکن و سخته، افرادی که قصد رفتن به سرشون میزد با مرگشون بهایی که باید رو پرداخت میکردن. درسته، بهای بیرون رفتن ازش فقط و فقط مرگ بود.
البته اون رو مثل بقیه به قتل نرسوندن اما نکشتنش به معنای همینجوری ولش کردن نیست. اون ها نکشتنش تا استفادهی بهتری ازش کنن!
تهیونگ با وجود دردی که داشت خودش رو با سرعت به عمارت رسوند. وقتی رسید، جنی رو بیرون عمارت با چند تا چمدون درحالی که رو زمین نشسته بود و گریه میکرد دید. از ماشین پیاده شد بطرفش رفت و اون رو از زمین بلند کرد. با اینکه میدونست اما باز هم ازش پرسید:
-تو اینجوری بیرون چیکار میکنی؟چمدونامون چرا بیرونه؟جنی همونطور که نگاهش به چمدوناشون بود، بعد از متوجه شدن از حضور تهیونگ کنارش یکباره به دختری که به کمک نیاز داره و باید بگه چه کسی اذیتش کرد تا مردش انتقامش رو بگیره، تبدیل شد؛ با این تفاوت که حس میکرد میخواد بخاطر این وضعیت گردن تهیونگ رو بفشره!
-اون احمق های عوضی اومدن توی عمارت و من رو بیرون انداختن. حتی بالای سر من ایستادن که یه وقت جواهری چیزی برندارم.
اون جواهرات مال خودم بودن توئه لعنتی که بعد ازدواجمون هیچ چیز قیمتی برای من نخریدی...تهیونگ سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی لب زد:
-متاسفم!همونطور که به چمدون هاشون خیره شده بود، تک خندهای کرد و گفت:
-برای اینکه قبلا هیچی برای من نخریدی یا چون جایی رو نداریم و کارتن خواب شدیم، برای کدومشون متاسفی؟از تیکه های جنی خسته شده بود و از طرفی هم بخاطر کتک هایی که خورده بود بدنش درد میکرد. با کلافگی لب زد:
-خودت باعثش شدی!
مجبورم کردی از همه چیز لفت بدم.
شرکت برپایه کارهای خلاف میچرخید. اونها وقتی دیدن خواستم بیرون بیام یه رئیس برای خودشون انتخاب کردن و من موندم و بدهی ها، درواقع بدهی های پدرت!جنی بالاخره سرش رو بالا گرفت و بهش نگاه کرد. شوکه دستش رو روی دهنش گذاشت و به زخم ها و کبودی هاش اشاره کرد.
-اونها این بلا رو سرت اوردن؟سری رو تکون داد و تایید کرد. جنی لبش رو به دندون گرفت و سعی کرد آروم باشه ولی نتونست، اون ترسیده بود. چطور میتونست با دیدن همسرش تو همچین وضعیتی نترسه!؟
-چرا کاری نکردی؟ چطور تونستن اینکار رو با تو کنن؟ امیدوارم بخاطر کاری که با تو کردن زیر کامیون له بشن...لبخند تلخی زد. امپراطوری کوچیکی که عموش مسببش بود بعد مرگش و مخصوصا بعد اینکه خواست همه چیز رو ول کنه، بطور کل نابود شد. حتی حالا شرکت رو هم از دست داده بود!
-من الان هیچی ندارم، میخوام چیکار کنم؟ دیگه هیچ قدرتی ندارم و اون ها خیلی راحت من رو به همچین روزی انداختن.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...