به پرستار بچه زنگ زد و بخاطر تنها گذاشتن بچه سرزنشش کرد و ازش خواست هرچه سریع تر به اتاق برگرده. وقتی دخترک پرستار وارد اتاق شد بیهیچ حرفی اتاق رو ترک کرد. به طرف پله ها رفت که کای متوقفش کرد.
-جنی دنبالم بیا!هونطور که کای خواسته بود پشت سرش وارد اتاق کار شد و بلافاصله پرسید:
-چه کار واجبی با من داشتی که نتونستی تا فردا صبر کنی؟-دربارهی کاره و باید امشب انجام بشه...خیلی مهمه!
دست به کمر شد و به تای ابروش رو بالا داد.
-حس میکنم برگشتیم به گذشته...وقتی که تو به من دستور میدادی اوپا!جنی از روی عمد کای رو "اوپا" خطاب کرد تا عوض شدن موقعیت هاشون رو بهش یاد اوردی کنه.
کای که مضطرب بود و تنها چیزی که بهش فکر میکرد برگه هایی که باید توسط شخصی امضا میشدن بود، نگاه پر از خواهش و تمنایی به جنی انداخت.
-الان وقت این حرفها نیست، این دربارهی آینده ی ماست...من و تو
و اون برگه ها باید امشب امضاء بشن.نمیدونست کای چه قصدی داره و از طرفی بهش هیچ اعتمادی نداشت. آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد تو همچین موقعیت حساسی بهترین تصمیم رو بگیره.
-داری دربارهی چه برگه هایی حرف میزنی و کسی که باید امضاشون کنه کیه؟کای برگه ها رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
-من و تهیونگ قبلا با هم کار میکردیم و همینطور که میدونی ما شریک هستم یعنی پدر و عمو شریک بودن و این ادامه پیدا کرد. پدر خیلی وقته بازنشسته شده و ما همین الانش هم شریکیم با اینکه با هم خوب نیستیم ولی...حوصله مقدمه چینی های کای رو نداشت، مردمک هاش رو تو کاسه چرخوند و از مرد مقابلش خواست تا حرفش رو زودتر بزنه.
-خلاصهش کن.
باید به مهمونی برسم. نمیتونم تمام شب به لاو استوری احمقانهت گوش کنم!کای نفس عمیقی کشید و برای تاثیر گذار تر شدن حرف هایی که میخواست بزنه و صد البته درخواستی که از جنی داشت، ولوم صداش رو بالا برد.
-اون از من خوشش نمیاد و اینها رو امضاء نمیکنه. پدر برای خوب شدن رابطهی ما به من گفت این ها رو به تهیونگ بدم که امضاشون کنه و من نمیتونم انجامش بدم. اون قبلا خیلی اذیتم کرد و نمیتونم ازش بخوام که...پوزخندش رو پر رنگ تر کرد و متاسف به کای چشم دوخت.
-و فکر میکنی من این ها رو بهش میدم که امضاشون کنه؟-جنی لطفا اینبار انجامش بده!
کای خواهش کرد و جنی بیاهمیت بهش قدم هاش رو سمت در برداشت و گفت:
-هرگز!اما با چیزی که کای گفت نتونست از اتاق خارج بشه و راهی که رفته بود رو برگشت.
-نمیخواستم از این راه وارد بشم اما پولی که باهاش تونستی برای دوستت خونه بخری از کجا اومده؟ فکر میکنم بتونی به بابا توضیح بدی که از کجا گرفتیش!
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...