جشن فارغ التحصیلی چیزی نبود که نامجون بهش اهمیت بده، البته اگه جنی اینجا بود همه چیز فرق میکرد و حتما به این جشن میرفت.
آخرین باری که رزی رو دیده بود، قبل ای رفتنش به جشن بود و تقریبا سه ساعتی از اون موقعه میگذشت...
لباس هاش رو عوض کرد و رو تختش دراز کشید.
پلک هاش خسته تر از همیشه به آرومی پایین اومدن و بدون اینکه متوجهی چیزی بشه بسته شد. کم کم داشت به خواب میرفت که در اتاقش باز و یکی واردش شد.
به دو دلیل مطمئن بود رزی نميتونه باشه
اول "اون بهش گفته بود شب خونه نمیاد"
دوم "هرگز بدون در زدن وارد اتاقش نمیشد"
پلک هاش رو از هم باز کرد و با هول رو تخت نشست که جسم سنگینی روش افتاد. تاریک بودن اتاق باعث شد نامجون نتونه چیزی ببینه اما وقتی اون شخص بغلش کرد فهمید دختره و از بوی عطرش تونست بشناسدش...
جنی هیچ وقت با اجازه وارد اتاق نشد...
نامجون دست هاش رو بسرعت دورش حلقه کرد و جسم گرم دختر رو به خودش فشرد.
-جنی...-نامجونی...
جنی هم متقابلا اسمش رو صدا زد و باعث به وجود اومدن لبخندی روی صورت نامجون شد. درحالی که عطر همیشگی و دوستداشتنی دختر رو وادار شش هاش میکرد، گفت:
_فکرش رو هم نمیکردم صبح با هم تلفنی حرف بزنیم و شب اینجوری بتونم تو رو در آغوش بگیرم.
نمیدونی چقدر از اینجا بودنت خوشحالم و خیلی جدی بهت میگم، دیگه جایی نرو.-عمرا دیگه تنهایی جایی برم!
از رو نامجون بلند شد و کنارش روی تخت نشست. در هر صورت همه چیز رو باید براش تعریف میکرد پس تصمیم گرفت الان تعریف کنه.
-بهش گفتم "دیگه نیستم"-دیگه نیستی؟
نامجون پرسید و جنی بیشتر توضیح داد:
-تنها دلیل من برای تحمل کردن اوضاع، خواهرم بود که معلوم شد خیلی وقته پیش اون عوضی هاست پس بهش گفتم دیگه نیستم و همه چیز تمومه!
اون خودش برام همه چی رو تعریف کرد...نامجون کنجکاو پرسید:
چی رو تعریف کرد؟انگشت هاش رو تو هم گره زد و جواب داد:
-جیمین...اون چشمش فقط دنبال پوله....برادرم خیلی حریص شده!نامجون بهش یاداوری کرد که چه کسی براش تعریف کرده و نمیتونن به حرف هاش اعتماد کنن:
-باید این رو هم درنظر بگیری که نصف چیزهایی که بهت گفته ممکنه دروغ باشه.-اما میتونه درست باشه و فقط بعضی چیزها رو به من نگفته باشه.
نامجون با تاکید بیشتری اضافه کرد:
-یا تغییرشون داده باشه که آدم بهتری به نظر برسه!جنی خوب میدونست حق با نامجون اما مهم تر از حرف هایی که از اون مرد شنیده بود خواهرش بود!
-میدونم که نمیشه به اون لعنتی اعتماد کرد و من بهش اعتماد ندارم درواقع هیچ وقت بهش اعتماد نداشتم!
فعلا باید جیسو رو پیدا کنیم.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...