9

1.5K 206 32
                                    

طبق نقشه‌ی B لیسا رو به طبقه‌ی بالا بردن و تو اتاق مهمان گذاشتنش...
جنی به همه گفت اتاق رو ترک کنن و رو به یکی یکی از دخترها گفت لباس هاش رو در بیاره تا همه چی واقعی تر به نظر برسه.
برای مردی که مهم ترین نقش رو داشت، توضیح داد.
-وقتی بهت زنگ زدم اون دستمال رو روی بینی‌اش می‌گذاری. وقتی حسش کنه بهوش میاد و تو باید ببوسیش. جونگ‌کوک خیلی سریع میاد بالا پس حواست رو خوب جمع کن. وقتی در اتاق رو باز می‌کنه باید تو رو درحالی که روش خیمه زدی و یه فرنچ کیس هات دارین ببینه!

به جشن برگشت و دنبال کوک گشت
باید یکی خبر رو بهش می‌داد و این هم کار جنی بود. همونطور که فکر می‌کرد کوک عصبی شد و به سرعت خودش رو به طبقه‌ی بالا رسوند.
گوشیش رو بالا اورد و به اون مرد خبر داد تا کارش رو شروع کنه...

رو مبل نشست و منتظر رفتن کوک شد؛ بعد از رفتن جونگ‌کوک اون ها باید به بقیه‌ی نقششون برسن. درواقع نمایشی که برای جونگ‌کوک را انداختن برای این بود که اون به نبود لیسا شک نکنه! اون ها لیسا رو می‌خواستن و این قسمت اصلی نقشه بود!
نقشه‌ای که حتی خودش هم نمی‌دونست سرانجامش چیه و چه بلایی به سر اون دختر بیچاره میاد!

*پایان فلش بک

درحالی که چشمش به لیسا بود، لب زد:
-برای شوک دوم آماده ای یا قبلی رو هنوز هضم نکردی؟

لیسا آخرین قطره ی اشکش رو با دستش پاک کرد زیادی ضعیف به نظر می‌رسید. نمی‌خواست جلو جنی بیش از این ضعیف دیده بشه.
-لعنت بهتون بد تر از کاری که یکم پیش باهام کردین دیگه چی می‌تونه باشه؟ بالا تر از سیاهی که دیگه رنگی نیست.

سرش رو به چپ و راست تکون داد و رد کرد. هیچ وقت نمیشه گفت بد تر از این دیگه چی می‌تونه باشه چون قطعا بد تر از اتفاقی که افتاده، اتفاقی که هنوز نیفتاده و قراره که بیفته! قطعا بالا تر از سیاهی هم رنگی وجود داشت.
-این آخرین دیدار ماست. نترس قرار نیست کشته بشی.

لبخند محوی زد و اضافه کرد.
-قراره دود بشی بری و هیچکی ندونه که تو کجایی.

لیسا که از جملات جنی چیزی نفهمیده بود، شوکه و ترسیده پرسید:
-یعنی چی؟ کجا قراره برم؟

جنی تمام اطلاعاتی که داشت رو باهاش در
درمیون گذاشت.
-به یه عمارت جدید!
برات خیلی هم سخت نیست از یه عمارت به یه عمارت دیگه میری.

خنده سر خوش جنی، لیسا رو ترسوند.
معلوم نبود قراره کجا ببرنش. بعد مدت ها ترسید اون هم از آینده ی نامعلومی که در انتظارش بود.
جنی مردی که حتی اسمش رو هم نمی‌دونست رو مخاطب قرار داد و گفت:
-گوشیش رو بهم بده.

لیسا با ترید پرسید:
-می‌خوای چیکار کنی؟

درحالی که کلمات رو پشت سر هم و تند تند تایپ می‌کرد، جواب دختر مقابلش رو داد.
-می‌خوام به دوست پسرت سابقت بگم داری گورت رو گم می‌کنی و بر می‌گردی همون جایی که ازش اومدی!
باید بهش خبر بدی که داری میری و البته بخاطر خیانتی که درحقش کری ازش عذرخواهی کنی!

ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍWhere stories live. Discover now