50[End]

2.4K 216 333
                                    

جنی وقتی به خونه‌ی رزی برگشت، همه خواب بودن. این خونه چهار خوابه بود. جونگ‌کوک و رزی تو اتاق خودشون می‌موندن، هوسوک و یونگی هم تو اتاق مهمان، تهیونگ و جنی هم که تو اتاقی که جنی از قبل برای خودش آماده کرده بود می‌موندن. این وسط فقط نامجون بود که اتاقی نداشت و رو مبل می‌خوابید.
پتوی روی نامجون رو درست کرد و وارد اتاق خودش شد.
همه چیز آماده بود و فقط باید فردا به فرودگاه می‌رفتن و سوار هواپیما می‌شدن!
اتاق با نور آباژور روشن بود و کاملا روشن نبود. جنی بعد دیدن تهیونگ که روی تخت نشسته، کمی ترسید. انتظار نداشت همسرش تا این موقع بیدار باشه.
-تو این تاریکی نشستی و داری به دیوار نگاه می‌کنی؟

کمی سرش رو به راست چرخوند و به جنی نگاه کرد.
-منتظر بودم تا تو بیای.
تا حالا کجا بودی؟

صادقانه جواب تهیونگ رو داد.

-به کافه رفته بودم و بعدش هم گرسنه‌م شد و به رستوران رفتم. بخاطر ترافیک طول کشید تا به خونه برسم.

تهیونگ اتفاقی که چند ساعت قبل افتاده بود رو براش تعریف کرد.
-وقتی یونگی داشت برای هوسوک تعریف می‌کرد که چرا توی اتاق نگهش داشتی یه لحظه حس کردم قلبم نمی‌زد...

متعجب بهش خیره شد و با نگرانی که تو چشم هاش موج می‌زد، پرسید:
-قلبت نمی‌زد؟ می‌خوای بریم دکتر؟

اما با یادآوری اینکه از یونگی خواسته بود چند تا عکس ازش بگیره با کمی مکث اضافه کرد و گفت:
-تهیونگ انقدر حساس نباش!

می‌دونست همش الکی بود اما باز هم جنی بهش نزدیک شده بود و این موضوع حس بدی رو به تهیونگ منتقل می‌کرد.
-با اینکه می‌دونم نقشه بود اما بازم حس بدی دارم.

انگشت‌هاش رو به آرومی تو موهای تهیونگ فرو برد و کمی بهمشون ریخت.
-به هرحال چانگ‌وول اون لحظه بی‌هوش بود و حتی خودش هم اون عکس رو ندید و من خیلی هم بهش نچسبیدم فقط یه پام رو دور کمرش حلقه کردم!

سعی کرد به اون قسمت از حرف جنی که درباره‌ی "حلقه کردن پاهاش دور کمر اون مرد بود" توجهی نکنه. با یاد آوری نقشه‌ای که جونگ‌کوک و یونگی برای اذیت کردن جنی کشیده بودن. پوزخندی زد و با شیطنت گفت:

-اگه زودتر می‌اومدی، باعث خوشحالی جونگ‌کوک و یونگی می‌شدی.

جنی که از چیزی خبر نداشت با لبخند محوی روی صورتش، پرسید:
-

چرا!؟

دستش رو دور کمر جنی حلقه کرد و اون رو به خودش نزدیک کرد.
-می‌خواستن یه بلایی سرت بیارن چون امروز خیلی عفریته بازی در اوردی.
منظورم اون لباس ها و آرایش...

ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍWhere stories live. Discover now