تقریبا یک ماه از آخرین باری که پاش رو تو عمارت گذاشته بود میگذشت. اون شبی رو که وسایلش رو جمع کرده بود و به خودش قول داده بود انقدر راحت برنگرده رو خوب به یاد داشت. با اینکه به خوبی میدونست برادرش چه کار های کثیفی در حق خواهرش کرده بود و طمعش انقدر زیاد بوده که به خواهر کوچک ترش هم هیچ رحمی نمیکنه، برگشته بود.
جنی نمیدونست چه نقشهای براش کشیدن اون فقط با خودش گفته بود حواسش رو جمع کنه چیزی رو امضاء نکنه و تو جشن تک تک کار های جیمین رو تو روش بیاره اون هم جلوی مهمان هایی که جیمین خودش دعوت کرده بود. بگه برادرش چه هیولایی شده...جیمین هیولا بود. شاید از اول هیولا نبود ولی درنهايت به یک هیولا تبدیل شد.
وارد عمارت شد و سومی (مستخدم عمارت) به محض دیدنش به طرف اومد و اون رو در آغوش کشید.
جنی بعد دیدنش اون هم تو این ساعت با کنجکاوی پرسید:
-همیشه تا این موقعه عمارت میمونی؟-بله، از وقتی که شما عمارت رو ترک کردید من تمام وقت اینجا هستم.
وقتی جنی اینجا زندگی میکرد سومی دو/سه روز درهفته اون هم فقط چند ساعت میاومد و زیاد نمیموند. بنظر میرسید جیمین نتونست با تنهایی کنار بیاد!
-لطفا کفشهاتون رو در بياريد و این دمپایی ها رو بپوشید.جنی بعد دیدن پاپوش های صورتی که یه خرگوش سفید روش بود اخم هاش تو هم رفت.
-تو که میدونی من از چیز های کیوت خوشم نمیاد اونوقت این رو برام آوردی؟سومی سرش رو پایین انداخت و عذرخواهی کرد.
-ببخشید که مال خواهرتون رو اوردم...سومی خواست عوضش کنه اما جلوش رو گرفت.
-ولش کن همین رو میپوشم.کفش های پاشنه بلند موردعلاقهاش رو در اورد و پاپوش هایی که سومی براش آورده بود رو پوشید. قبلا وقتی از وسایل جیسو استفاده میکرد ناراحت میشد اما الان احساس متفاوتی داشت.
الان خوشحال بود اما همچنان دلتنگ خواهرش بود. دورهی درمانی شش ماههی جیسو چیزی نیست که جنی بخواد براش صبر کنه پس برای آخر هفته دوتا بلیط گرفت.
آخرین تماسی که با جیسو داشت به قبل رسیدن تهیونگ برمیگشت و طی اون ازش پرسیده بود که به کدوم شهر رفتن.
بعد از اون بلیط هاش رو به مقصد نیویورک خرید. میخواست برای تشکر از نامجون اون رو با خودش به نیویورک ببره.وارد سالن شد و با جیمین که رو مبل نشسته بود چشم تو چشم شد. درحال حاضر از آدمی که رو به روش بود به شدت بیزار بود اما باید مطمئن میشد برگه های جعلی که درست کرده بودن واقعا بدردشون نمیخوره یا این دروغی بود که جونگکوک به رزی گفته بود.
جیمین بعد دیدن جنی از روی مبل بلند شد و به طرفش رفت و خواهر کوچیکش رو در آغوش کشید.
-نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
YOU ARE READING
ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
Fanfictionبه آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد. با باز شدن چشم هاش سردرد بدی به سراغش اومد جوری که حس میکرد شخصی درحال تیر زدن به سرشه! احتمال میداد این سر درد بخاطر اثرات بیهوشی بوده باشه. چند بار پلک زد و سعی کرد اطراف رو ببینه اما به جز تاریکی مطلق چیز دی...