35)Blue💙

174 53 139
                                    

؛

روی تخت بیمارستان نشسته بود به کمک نایل داشت لباس هاشو میپوشید از روزی که هوشیاری کاملش رو بدست اورده و بهتر شده حرفی نزده یعنی نتونسته حرفی بزنه
انگار که حنجره اش از دود و سرفه های پشت سرهمش ساییده و زخم شدن که با هر ذره تولید صدا یا حتی نفس کشیدن با دهن باعث دردش میشد انقدر درد داشت که اشکاش رو روی گونه هاش جاری میکرد

-هری چیزی میخوری؟
هری سرشو تکون داد و بهش فهموند که اشتهایی نداره
-لیام کارای ترخیصتو انجام میده..‌میرم ببینم تموم شد یا نه
باز هم سر تکون داد و بعد از رفتن نایل خودشو توی آینه رو به روش نگاه کرد

موهاش کثیف بود،سرش بامپیچی شده بود،لباش خشک شده بود و زیر چشماش گود افتاده بود توی بینی هاش...توی اونا لوله داشت...لوله های فاکیه تنفس که چندین سال پیش فکر میکرد ازشون خلاص شده ولی حالا دوباره اونارو داره ولی...اون هودی لویی رو هم داشت پس براش مهم نبود همین براش بس بود

این اواخر که لویی بود عادتش شده بود لباسای اون پسر رو حتی بی اجازه بپوشه،چندتا تیکه پارچه انگار بینشون رد و بدل میشد یک‌ روز تن هری و روز بعد تن لویی هری خوشش میومد از وسایلی که مشترک باهم استفاده میکردن

با فکر کردن به روزایی که لویی رو کنارش داشت دوباره لرزید هودی رو توی مشتش فشرد و...اوه دیگه اشکی نداشت که بریزه انگار به کل آب بدنش خشک شده بود دیگه اشکی برای عذاداری نداشت همشو توی این پنج روز برای رفتن لویی به خرج داده بود

سرشو پایین انداخت و توی دلش به خودش لعنت فرستاد حتی نمیدونست چرا داره این کارو میکنه مقصر اون نبود‌...مغزشو خاطرات داشتن این بلا رو به سرش درمیاوردن وگرنه خودش هم که از اول میدونست تو تنهاییش غرق میشه

پنج روز فاکی توی این اتاق مثل پنج سال براش گذشته بود حتی ازینکه میخواست ازینجا هم بره راضیش نمیکرد اون دلش نمیخواست به خونه نایل و اش بره جوری که تهدیدش کردن و گفتن نمیذارن تنها بمونه توی اون خونه...خونه ای که از درو دیوارش لویی میریخت،مجبور بود

هرجور که قابل حساب کردن بود هری محبور به ادامه دادن بود مگه میتونست متوقف بشه و ادامه نده کل دنیا که برای اون صبر نمیکردن،اون لعنتی ها ادامه میدادن پیش میرفتن همونطور که دست هری  رو توی مشتشون قفل کرده بودن و مثل یک بچه چهار ساله دنبال خودشون میکشیدنش اونم مجبور بود که پسر خوبی باشه و پا به پای بیرحم اونا ادامه بده هرچند وسط راه بخاطر ضعف پاهاش و نداشتن نفس توی سینه اش زمین میخورد و زخمی تر و شکسته تر از قبل میشد ولی چاره ای نداشت،داشت؟

هوای خنک به شش هاش میرسید هرچند میسوخت ولی باید تحمل میکرد چاره ای نداشت بلایی بود که با اون سیگارا به سر خودش اورده بود
اکسیژن رو از اون لوله های دردناکِ توی بینیش به ریه های داغونش داد و سعی کرد روی پاهاش وایسته تا وقتی نایل برگشت وقتی رو تلف نکنه
در باز شد و صدای مرد گواهی داد که نایله پس هری زحمت نداد به طرفش بچرخه و مشغول حفظ و جمع تعادلش بود تا بتونه وایسته
-هری..‌.اش اومده دنبالمون  آماده ای؟
سرش رو اروم تکون داد

looking for love[L.S]CompletedWhere stories live. Discover now