22)Green💚

298 87 182
                                    


د.ا.د.لویی

با بی تفاوتی توی تاریکی به صورت سایه افتاده نانسی خیره بودم
+خب گفتی دقیقا اینجا چیکار داشتی؟!
×م..من گفتم که برای کمک اومده بودم
چشمامو ریز کردم و سر تا پای لرزون نانسی رو زیر نظر گرفتم

+آح نانسی نانسیه عزیزم،دلم برات خیلی میسوزه این حجم از درموندگی برای بانویی مثل تو خیلی وحشتناکه...من که میدونم به هر بهونه ای پا میشی میای تا هزا رو ببینی

با ارامش و خونسردی حرفامو میزدم و ناخونامو با
گوشه ای از لباسم برق مینداختم
×من برای کمک اینجام قسم میخورم
+عجب..!

توی کیف مشکی رنگش خم شد و بعد از کمی گشتن
فلشی رو دستم داد
×این پروژه کارییه رقیبتونه یعنی رقیب شرکت‌...

لبخند و خونسردیم از روی صورتم حذف میشه و جاش اخم غلیظی میاد
+تو..تو اینو از کجا اوردی؟ نکنه پروژه مارو هم به اونا فروختی ها؟ راستشو بهم بگو قول میدم کاریت نداشته باشم

×نه معلومه که نه تو دیوونه ای؟! ما همه باهم تو یک شرکت به فاک رفته کار میکنیم...فقط میخوام موفقیت برای شرکت ثبت کنم همین...و همینطور بتونم برای استایلز کاری کرده باشم
+بهت اعتماد ندارم نانسی

×انتخابش با خودته ولی بذار قبلش برات توضیح بدم...اگه بهش نگاه نندازی پشیمون میشی،بی شک برنده پروژه اونا هستن من کاراشون رو دیدم تقریبا همه چیز و خیلی عالی تموم کردن...شما چی؟اصلا وقتی برای پروژه داشتین؟!

×لویی بنظرم بهتره بهم اعتماد کنی...
+بازم این دلیل نمیشه که ازت خوشم بیاد
×من برای هری این کارو کردم نه تو...اما با شناختی که از اون دارم مطمینم همچین چیزی رو قبول نمیکنه اون یه فرشته پاکه مثل من یا...تو نیست!

به حرفاش فکر میکردم و لحظه ای چشم از فلش
توی دستم برنمیداشتم بین دوراهیه بدی قرار گرفته بودم باید چیکار میکردم؟ یه جورایی نانسی داشت راست میگفت ولی با کدوم عقلم میخوام‌ دست این چشم سفید آتو بدم احمق و خودخواه نباش لویی...هری و شرکت به این موفقیت نیاز داشتن

×حالا که فلش دست توعه بهتره که بین خودمون باقی بمونه
+هز میفهمه ما از هم چیزی رو پنهون نمیکنیم
×اگر واقعا رابطه ای بینتون بود هری...
+کی؟! دوباره زیادی صمیمی شدی
×ا..آقای استایلز
+خب !

×اگه چیزی بود حتما حرفی میزد و تا الان سکوت نمیکرد
+اوه بهتره بری خونه و یکم دمنوش برای اعصابت دم کنی خوشگلم...و اینکه هز دوست نداره روابط کاری و عاطفیش رو باهم قاطی کنه

×بله متوجه شدم...ولی همه چیز رو زمان مشخص میکنه تاملینسون
سرشو با اعتماد بنفس بالا گرفته بود و ته مونده حرفای امیدوار کنندشو برای خودش توی سیاهی هوا همراه با دودی که از دهنش خارج میشد،پس میزد

looking for love[L.S]CompletedWhere stories live. Discover now