11)Green💚

408 121 125
                                    

د.ا.د.هری

هوا کم کم داشت روشن میشد و هنوز خواب به سراغم نیومده بود،تقریبا چند شبی میشه که کارم همین شده انگار بخاطر عادتیه که صبح به صبح،به خودم دادم

من بهونه خوبی برای دیدن لویی پیدا کرده بودم
رأس همین ساعت باید آلارم به صدا دربیاد تا
برم و خفش کنم؟
نه،تا برم لویی رو که وقتی غرق خوابه رو نگاه کنم
اون لحظه میتونم به جرئت بگم هیچ چیز زیباتر از اون نیست و نخواهد بود

بلند میشم تا به طرف اتاق برم با بلند شدنم تد بیدار میشه و پشت سرم راهی میشه

چرا باید بعد چندروز با تکرار این کار بازم استرسی بشم و قلبم به شدت تند بزنه؟
یعنی بازم باید با نفسای عمیق خودمو اروم کنم؟

قدم های سست و لرزون به سمت اتاق برمیدارم و
پشت در منتظر وایمیستم اخه منتظر چی؟ خود لویی که قرار نیس اون ساعتو خفه کنه

درو خیلی اروم باز کردم و بهش خیره شدم
تد خیلی سریع از کنار پام رد میشه و پایین تخت میشینه،انگار اونم از نگاه کردن به لویی لذت میبره

نزدیک تر میشم حالا میتونم صورت استخونی و ظریفشو با دقت ببینم که با آرامش غرق خوابه میتونستم بی نهایت عاشق اون چتری های روی پیشونیش بشم همین حالا همین لحظه و تا ابد

آروم نفس میکشه بدن نرم و لطیفش روی محلافه سفید رنگ جذبه ای بود که خیلی قوی منو سمت خودش میکشوند نگاه کردن بهش،بهم آرامش میداد

نمیدونم چمه نمیدونم چرا اعتراف به اون حس بزرگ و عمیق انقدر سخته انگار بال هامو بستن و پرواز برام محاله ولی از یه چیزی مطمینم که نمیتونم هیچ جوره دل بکنم من اونو ول نمیکنم و نخواهم کرد

یه حسی منو تمام و کمال به اون وصل میکرد یه حسی که نه اسمی براش دارم نه درکی

ساعت به صدا در میاد
دوباره لویی منو غرق خودش کرد و بی اختیار،
از صدای اون آلارم فاکی از جام پریدم و هول شدم
صورت لو از صدای آلارم مچاله شد سریع دست دراز کردم تا آلارم و خفه کنم لویی آروم دوباره به همون حالت برمیگرده

اون توی خواب لبخند میزد و این زیباترین صحنه ای بود که میتونست کل روزم رو برام بسازه

بعد از ده دقیقه خیره شدن به لویی
چشمام کمی سنگین میشه آروم به سمت کاناپه میرم و طولی نمیکشه که درازکش روی کاناپه از خواب بیهوش میشم

______________________________________

لویی امروز کلافه تر از روزای دیگس از مَستر خارج میشه و جلوی آینه میخ کوب میشه رنگش پریده و زیر چشماش گوده حتی خودشم ازین قیافه وحشت کرده،سعی میکرد خودشو سرحال نشون بده ولی هرچی تقلا میکرد بی فایده بود

سرش کمی درد میکرد و گیج میرفت لبه تخت نشست و چشماشو روی هم محکم فشرد دستاش شروع به لرزش کرد

looking for love[L.S]CompletedWhere stories live. Discover now