هر چهار نفرشون بدون هیچ حرفی نشسته بودن
:آقا چیزی لازم ندارید؟
خانوم جوونی رو به صاحبخونه که اسمش لوک بود پرسید و منتظر شد تا جوابی بگیره ولی لوک یا همه اتقدر درگیری ذهنی با خودشون داشتن که متوجهش نشدن:ببخشید..آقا
لویی بجای لوک جوابشو اول با صدای گرفته داد و بعد که فهمید نانا متوجهش نشده صداشو صاف کرد و دوباره گفت
-ممنون میشم یه نوشیدنی خنک برای همه بیاری
نانا سرشو تکون داد و رفتنگاه لویی برای بار هزارم روی هری ای که خیلی اروم نشسته مات و مبهوت به پایه میز خیره مونده برگشت اون شبیه به هریه خودش نبود هری ای که میشناخت موقع مضطرب شدن بی قرار میشد نمیتونست اروم بگیره یا پاهاشو تکون میداد یا به جون پوست لبای لعنتیش میوفتاد
ولی الان هری خیلی اروم بود توی خودش بود درگیر با خودش بود اینو میشد از چشمای پریشونش فهمید نفساش سنگین بود ولی بدنش برخلاف ریکشن های گذشته اروم بود
×من لوک رو چند ماهی میشه میشناسم هریهری سرشو تکون میده و چشمای قرمز رنگشو سمت لوک که کنار لویی نشسته بود میکشه حتی ذره ای نمیخواست متوجه لویی و نگاه ذوب کنندش بشه که البته خودشم نمیدونست چرا
این اراده که داره از لویی دوری میکنه دست خودش نبود انگار نیروی دافعه ای اینو ایجاد میکرد که هری اصلا نمیفهمیدش+خوشبختم لوک...نمیدونم داستانتون چیه و..ولی فعلا هم نمیخوام بدونم...دستشویی کجاست؟
با استرس پرسید و کف دستای عرق کردشو به شلوارش کشید
-نشونت میدم
لویی بلند شد و هری هم پشت سرش به تقلید اون بلند شداز پله های سفید رنگ و پهن خونه ای که غرق سکوت بود بالا میرفتن سنگینی بدی روی قفسه سینه هری مثل بختک شده بود کنار در لویی وایستاد ولی هری دیر عمل کرد و با برخورد بدنش به بدن لو نسبت به قبل معذب شد
+ببخشیدلویی به چهره قرمز هری نگاه کرد قشنگ معلوم بود داره یه چیزی اونو خفه میکنه
-ت..تو خوب نیستی هری..به من نگاه کن
هری سرشو تکون داد
+خوبم لویی ممنوندستشو دراز کرد در رو باز کنه ولی لویی با دستش مانعش شد اروم دستشو نوازش وار روی ساعد هری میکشید و سعی میکرد توجهی از طرفش جلب کنه
-لطفا هری
دستشو خشن پس زد و اولین کسی که از این کار متعجب شد خودش بود اون نمیخواست خشن باشه فقط این واکنش دست خودش نبودوارد دستشویی شد و در رو روی صورت غم زده لو بست سرشو به در تکیه داد
-با من نفس بکش و بشمارشون باشه؟
لویی از پشت در اروم گفت و گوششو به در چسبوند
-هری...یک
با شمارش اول لویی هری ناخوداگاه نفس عمیقشو کشید و شمرد+یک
-خوبه خوبه...دومیش
+دو
-با منی دیگه اره؟ سه
هری سرشو نشون از اره تکون داد انگار که لویی اونو میبینه و بعد با بیرون فرستادن نفسش سه رو گفت
YOU ARE READING
looking for love[L.S]Completed
Fanfiction-تو میری و من چشم به راه تو میمانم فکر نکن رهایت کردم من روانه به دنبال تو شب ها هم در خواب هم راه میروم -کاپل:لری(لویی تاپ) اندکی زیام(لیام تاپ) -اسمات داره🔞 -ژانر:عاشقانه -وضعیت:تموم شده -هپی اند 🥇1#larrystylinson :)