46)Green💚

147 27 103
                                    

اگه بگم پارت اخره چه حسی بهتون دست میده؟:)

؛

-هری
+باید درستش کنم
-تو میخوای چیکار کنی؟
هری لبخندی بهش زد تا خاطرشو گرم کنه تضاد با بدن یخ زدش ولی این فقط باعث گره خوردن بیشتر ابرو های لویی میشد و تنها چیزی که بهش هدیه داده نمیشد دلگرمی و اروم خاطریه

-اونجوری نگام نکن محض رضای فاک یه چیزی بگو
+باشه اروم باش میگم
هری کمی خودشو بالا کشید و به سر تخت تکیه داد هرچند حفظ تعادلش براش مثل جهنم بود
+اون توی ذهن و بدن منه لو بیرون از من و بدون انرژیه من کاری نمیتونه بکنه..نمیتونه بدون من به تو یا کس دیگه ای نزدیک شه

-اصلا نمیفهممت...خودتم نمیفهمی
+میفهمی خودتو به نفهمیدن نزن منم خیلی خب دارم میفهمم چه شتی میگم
لویی ناباور به افکار مسخره هری خندید و اونو از خود فاصله داد و از روی تخت بلند شد و شلوار راحتیشو پوشید
-چرند نگو

+اگه من نباشم اونم نیست اینجوری فقط دارم عذاب میکشم..لویی من درد دارم اوکی این مهم نیست..ولی نمیتونم ببینم شماها هم درگیرش بشین
حالا این بار لویی عرض اتاق رو مثل دیوونه ها طی میکرد و هر چند بار به هری نگاه میکرد و ازینکه چیزی به اون پسر بگه واقعا عاجز بود

-تو عقلتو از دست دادی پاک دیوونه شدی
لویی داد زد و نفسشو توی هوای خفه اتاق خالی کرد
+اره شدم! من از دوریه تو اینجوری شدم لو دیوونه شدم درسته ولی حق نداری سرم بابت چیزی که خودت مقصرش بودی و بوجودش اوردی داد بزنی

لویی از راه رفتن دست برداشت و تو جاش وا رفت خب انتظار نداشت هری این حرفو جوری تو صورتش بزنه که سرگیجه بگیره

+من میدونم کل زندگیت زیر نظر نقشه های چمپل گذشته به لطف شیطانی که خودم ساختم میفهمم کنترل نداشتن روی زندگیت حتی کنترل روی خودتو بدنت چه حسی داره اینو عمیق تر از تو تجربش کردم پس به اندازه کافی میفهممت...اگه انقدر ترس از اون دیو دو سری که از چمپل برای خودت ساختی،نداشتی شاید ما الان اوضاع بهتری میداشتیم..تو ترسو بودی هنوزم هستی دارم میبینمش ولی بدون من نمیتونم مثل تو باشم

هری با صدای بلند شروع به گریه کرد و هرچی سنگینی توی دلش بود رو به نحوی بیرون ریخت حس میکرد دیگه بیشتر از این نمیتونه اون تو چیزی رو توی نگه داره سنگینی ای که یک سال تموم به تنهایی به دوش کشید رو الان حتی نمیتونه نگاه کنه
+لو حتی نمیتونی تصور کنی من تو این یک سال چی بهم گذشت نمیتونی بفهمی پس بهم نگو دیوونه ای چیزیم اینو بهم نگو

لویی سرشو تکون داد و اشکاش بدون زدن پلکی صورتشو خیس کرد صدای هری ارومتر شده بود روی تخت تو خودش پیچیده بود و از دردی که قفسه سینش داشت چیزی به لویی نگفت ولی خودش حس میکرد شعله های جهنم دارن اونجا رو گرم میکنن
+اون داره برمیگرده لویی...باید یه کاری کنیم حسش میکنم خیلی عصبانیه
-شاید بهتره برگردی همونجا

looking for love[L.S]CompletedWhere stories live. Discover now